گروه انسانهای سبز: غیر سیاسی، دولتی، مذهبی و قومی " غرامت جنگ حق ماست "

هدف: اعتراض به فقر، بی عدالتی، تبعیض انسانی، جنگ، کشتار انسانهای بیگناه و گسترش فعالیتهای انساندوستانه، تاریخی و زیست محیطی

گروه انسانهای سبز: غیر سیاسی، دولتی، مذهبی و قومی " غرامت جنگ حق ماست "

هدف: اعتراض به فقر، بی عدالتی، تبعیض انسانی، جنگ، کشتار انسانهای بیگناه و گسترش فعالیتهای انساندوستانه، تاریخی و زیست محیطی

بازی پادشاهان: چوگان در ایران

بازی پادشاهان: چوگان در ایران

میدان نقش‌جهان در اصفهان، قلب تپندهٔ این شهر است؛ این میدان همواره میزبان ایرانیان و توریست‌های خارجی یا هرکسی است که بخواهد از زیباییِ یک از جواهراتِ متعدد ایران لذت ببرد. این میدان‌گاه که چهار قرن قدمت دارد، پر از بازارها و فروشگاه‌هایی‌ست که هر چیزی می‌فروشند: از ادویه‌جات معطر و جواهرآلات دست‌ساز تا محصولات چینی؛ نقش‌جهان همواره مکانی برای گردهم‌آمدن بوده است ‌ــ‌ خواه برای جهانگردان و بومیانِ امروز، یا صرفا محلی برای ملاقاتِ شاهان و تودهٔ مردم در قرون گذشته ‌ــ‌ و این میدان امروزه هم کماکان همان انرژیِ مهمان‌نوازی را از خود متصاعد می‌کند.

اما یک چیز که خیلی از بازدیدکنندگان و حتی بومیان نمی‌دانند، این است که این میدان جایی بنا شده است که قبلا یک میدانِ ۳۰۰متری مخصوص برگزاری مسابقات بود: مسابقات چوگان یا به‌قول فرنگی‌ها «پولو».

امروزه تنها مدرک قابل‌مشاهده از زمین چوگان، ستون‌های کوتاه سنگی است (هرکدام به فاصلهٔ ۷ متر) که بین درختانی که در محوطهٔ چمنِ میدان کاشته شدند پنهان مانده‌اند… و تنها بخشِ میدان که حیات خود را از دست داده است، درواقع همین زمینِ بازیِ چوگان است.

و بله، واقعیت این است که مسابقاتِ چوگانْ اول در ایران‌زمین برگزار شد. درواقع بسیاری حتی معتقدند که چوگان اصلا در ایران اختراع شد. گرچه هیچ مدرک مکتوبی درباره زمان تولد چوگان وجود ندارد.

گمان می‌رود که اولین مسابقات چوگان بین ترکمن‌ها و ایرانیان در ۶۰۰ سال قبل از میلاد برگزار می‌شده است. بسیاری از شاهان ایران‌زمین، از جمله شاه عباس صفوی، به‌طور خصوصی این بازی را آموزش می‌دیدند. برای همین چوگان را در اصل بازیِ پادشاهان یا «ورزش شاهان» می‌خواندند.

اهمیت چوگان را همچنین می‌توان در اشعار پارسی مشاهده کرد. بسیاری از شعرای پارسی از جمله سعدی و حافظ و ناصرخسرو از چوگان گفته‌اند، اما رودکی اولین شاعر بعد از اسلام است که از چوگان یاد می‌کند. خیام که به‌خاطر رباعیاتش در غرب شناخته شده است، از چوگان برای بیان فلسفه‌اش استفاده می‌کرد. حتی فردوسی، شاعر حماسهٔ «شاهنامه» در چند نوبت از این بازی تجلیل می‌کند که مهم‌ترین آن‌ها، مسابقهٔ بین سیاوش (پسر پادشاه ایران) و افراسیاب (پادشاه افسانه‌ای توران) است، که در آن، فردوسی خصوصا ورزیدگیِ سیاوش را در این بازی ستایش می‌کند.

باور عمومی این است که واژهٔ «پولو» از زبان بلتی در تبت می‌آید که به معنای گوی است، اما کلمهٔ «چوگان» که بین پارسیان رایج است، از جنس چوبی که برای ساخت چوب چوگان استفاده می‌شد گرفته شده است. چوگان در اصل برای بازی اشراف طراحی شده بود، و ممکن بود تا صد بازیکن در هر تیم باشند؛ درواقع نوعی نبردِ مینیاتوری بود که مهارت‌هایی چون اسب‌سواری و جنگ‌آوریِ سربازان و نگهبانانِ پادشاه را می‌سنجید. اما بعدها با افزایش محبوبیتش، تعداد بازیکنان کمتر شد و این ورزش برای عمومِ مردم دسترس‌پذیر شد.

بازی پادشاهان: چوگان در ایران

یک تفاوت دیگر بین بازی اصلی و آن‌چه امروز می‌شناسیم، سرعت مسابقه است. ابتدائا چوگان مسابقه‌ای کُند بود که اسب‌هایش را برای تندرفتن تربیت نمی‌کردند. امروزه این مسابقه با چهار بازیکن درون زمین و دو داورِ سوارکار در کنار زمین بازی می‌شود. هر مسابقه به شش تا هشت تایم تقسیم می‌شود که به آن می‌گویند «چوکه». هر چوکه هفت دقیقه است اما بازی تا وقتی ادامه می‌یابد که گوی از زمین خارج شود. هدف اصلی بازی این است که گویِ کوچکِ پلاستیکی یا چوبی را وارد دروازهٔ حریف کنند.

تا سدهٔ سیزدهم، بعد از حملهٔ مغول، این بازی به شرق برده شد و در سال‌های ۱۸۵۰، انگلیسی‌ها در مانیپور (هندوستان) با این بازی آشنا شدند و با الهام از آن، باشگاه‌های چوگان تاسیس کردند، و نهایتا بازی‌هایی چون گلف و هاکی را ابداع کردند. دو دهه بعد در سال‌های ۱۸۷۰، جان واتسون، قوانینی برای این بازی پیشنهاد کرد که امروزه رسمیت یافته و اجرا می‌شود. به این ترتیب فرهنگ‌های دیگر هم بازی چوگان را اقتباس کردند.

چینیان هم ‌ــ‌ خصوصا تحت فرومانرواییِ مینگ‌هونگ، امپراطورِ رخشان ‌ــ‌ واقعا عاشق این بازی بودند. گفته می‌شود که بقیهٔ فرهنگ‌ها این بازی را یا مستقیما از خود ایرانیانی که از حملهٔ اعراب در سدهٔ یازدهم گریخته بودند آموختند، یا غیرمستقیم از هندوان یا بیزانسیانِ قسطنطنیه فرا گرفتند.

مورخان بسیاری بر ارزشِ این بازی تاکید کرده‌اند و به دشواری آن اشاره کرده‌اند: مثلا مورخان سدهٔ نهم گفته‌اند که شکستنِ چوب بازی در جریان مسابقه، نشانه‌ای از ناشی‌گریِ بازیکن بود. در غرب و به‌ویژه در انگلیس و استرالیا، و در آسیای جنوب شرقی مثل هندوستان، چوگان هنوز هواداران و بازیکنانِ پروپاقرصِ خود را دارد. اما در ایران ‌ــ‌ محل تولدش ‌ــ‌ چوگان جایگاهِ برجسته‌ای ندارد، و عملا بین برخی اقوام و عشایر ایرانی که زندگی‌شان وابسته به اسب‌سواری است، به بقای خود ادامه می‌دهد. و گرچه نشانه‌های چوگان در میدان نقش‌جهان اصفهان به مرور زمان مدفون شد، کافی‌ست به دقت نظر کنیم و با گوش جان بشنویم تا میراث این بازی مهیج را که زمانی در سرزمین پارسیان زنده بود احساس کنیم.

زندگینامه کوروش هخامنشی

● از تولد تا آغاز جوانی کوروش هخامنشی

جهت دریافت تصویر با کیفیت با روی تصویر کلیک نمایید.

دوران خردسالی کوروش هخامنشی را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست. تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کوروش هخامنشی ارائه می دهند،تصویری که استیاگ ( آژی دهاک )، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را در مقام نخستین دشمنش قرار داده است.

استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تخت او کند ، استیاگ را برآن می دارد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از جانب او بر انزان حکم می راند - درآورد.

مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می ساخت که فرزند ماندانا ، به واسطه ی پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند ماندانا دیده می گشاید ، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد. او در خواب ، ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباره ی در تعبیر این خواب می گویند کودکی که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.

وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل کرده است ، استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. کوروش کودک را برای کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی شوم را به او محول می کند. هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.

اما از طالع مسعود کوروش هخامنشی و از آنجا که خداوند اراده ی خود را بالا تر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن کودک مرده ی خود می کند و او را ، بدانسان که هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها می کند.

کوروش هخامنشی تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران کودکی کوروش را اینچنین وصف می کند : « کوروش کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش ،‌ و هر وقت سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب می داد. در او نیز همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.

بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند کوروش هخامنشی را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و خاموشی.از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد ،‌ و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. کم کم چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد.

از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد.کوروش هخامنشی در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره ، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند ، او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین ، با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد.

کوروش وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که شکست های کوروش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی کرد ، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب شود ؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی کوروش در این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هیجده تا بیست ساله درآمد ، و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »

زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود زندگی کوروش را دگرگون سازد ؛ : « یک روز که کوروش در ده با یاران خود بازی می کرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد که هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.

یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری کرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، که جزو مقررات بازی بود ، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کنند.

رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردک ، که به خود جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ » کوروش جواب داد:

« هان ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای من گوش نمی داد. »

استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند ، تمام ماجرا را آنسان که می دانست برایش بازگفت.

استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »

تعبیر زیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کوروش به سوی پدر و مادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای که مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

● نخستین نبرد کوروش

میتراداتس ( ناپدری کوروش) پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد ، داستان کودکی کوروش و چگونگی زنده ماندن کوروش را آنگونه که می دانست برای استیاگ بازگو کرد و طبعاً در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباری با تفسیر زیرکانه ی خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کوروش و نجات یافتنش از حکم اعدام وی ، تنها در اثر حمایت خدایان بوده است ، اما این موضوع هرگز استیاگ را برآن نداشت که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئولیتی که به وی سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان داد تا به عنوان مجازات پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای این حکم آورده است بسیار سخت و دردناک است:

پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند ، آشپزباشی شاه خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه – که البته هارپاگ نیز یکی از مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند ؛ پس صرف غذا و باده خواری مفصل ، استیاگ نظر هارپاگ را در مورد غذا پرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگز چنین غذای لذیذ و شاهانه ای نخورده بود ؛ آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمانان خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.

صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل می کند واقعاً رخ داده است یا نه ، استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند هارپاگ همواره می کوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استیاگ حفظ کند ولی در ورای این چهره ی آرام و فرمانبردار ، آتش انتقامی کینه توزانه را شعله ور نگاه می داشت ؛ به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ را تلافی کند. هارپاگ می دانست که به هیچ وجه در شرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد ، بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای جلب نظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام با درگرفتن جنگ میان پارسیان( به رهبری کوروش ) و مادها ( به سرکردگی استیاگ ) فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.

هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمی دانیم که آیا این جنگ بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کوروش هخامنشی برای استیلا بر جهان آن زمان بوده است یا نه ؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کوروش ، خود این جنگ را آغاز کرده یا استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام « سالنامه ی نبونید » به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدن کوروش در میان پارسیان سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کوروش بر وی می تازد و به این ترتیب او را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس بر این نکته اصرار دارد که خواست و اراده ی کوروش را دلیل آغاز جنگ بخواند.

باری ، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه ای اتخاذ کرد ؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود – بی اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت ، دو طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیری ها اختلاف هست. هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی می کند و می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار مانده اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود ، لیکن شکست می خورد و اسیر می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کند موافقت چندانی نشان نمی دهند. از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد :

« کوروش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان پارسی می زیستند . پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند ... اما بعد به سوی مادی ها – که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به کمال کردند که کوروش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید. »

نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد کوروش ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را که در بلندی پناه گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان ، پدران ، برادران و شوهران خویش را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.

به هر روی فرجام جنگ ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کوروش هخامنشی به سال ٥٥٠ ( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد ؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال - که بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بود - به انزان انتقال یافت.

کوروش هخامنشی پس از نخستین فتح بزرگ خویش ، نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کوروش همواره به دنبال کشتن وی بوده است–پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب می کردند در مورد او اعمال نشد ، که به فرمان کوروش توانست تا پایان عمر در آسایش و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کوروش بود. بعدها با ازدواج کوروش و آمیتیس ( دختر استیاگ و خاله ی کوروش ) ارتباط میان کوروش و استیاگ و به تبع آن ارتباط میان پارسیان و مادها ، نزدیک تر و صمیمی تر از گذشته شد. ( گفتنی است چنین ازدواجهای درون خانوادگی در دوران باستان – بویژه در خانواده های سلطنتی – بسیار معمول بوده است). پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض ساخت ، در حدود سال ٥٤٧ ( ق.م ) ، کوروش به خود لقب پادشاه پارسیان داد و شهر پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم پارس بنا نهاد.

● نبرد سارد

سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا ولی بسیار مقتدر به نام ” دولت پارس “ برای کرزوس ، پادشاه لیدی - همسایه ی باختری ایران ، سخت نگران کننده و باورنکردنی بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ی ماد ، برادر زن کرزوس بود و دو پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند ، نگرانی کرزوس از آن جهت بود که مبادا پارسیان تازه به قدرت رسیده ، مطامعی خارج از مرزهای امپراتوری ماد داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی منحصر بفرد سربازان خود ، تهدیدی متوجه حکومت لیدی کنند. کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردید و دست به کار تشکیل ائتلاف مهیبی از بزرگترین ارتشهای جهان آن زمان شد ؛ ائتلافی که اگر به موقع شکل می گرفت بدون شک ادامه ی حیات دولت نوپای پارس را مشکل می ساخت.

فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکش های شاهانه به لاسدمون ( لاکدومنیا ، پایتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند برای کمک به جنگ با امپراتوری جدید،سربازان و تجهیزات نظامی خود را در اختیار لیدی قرار دهد. از نبونید ( پادشاه بابل ) و آمیسیس ( فرعون مصر ) نیز درخواست های مشابهی به عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا با گشت زنی در سرزمین تراکیه ، به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیان بپردازند. ناگفته پیداست که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه می توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عین حال ، کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهای مختلف - از جمله معابد دلف ، فوسید و دودون - فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد ، نظر خدایان را نیز در مورد این جنگ جویا شود. از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیم ولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به سفیران کرزوس داد اینچنین بود :

« خدایان ، پیش پیش به کرزوس اعلام می کنند که در جنگ با پارسیان امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. خدایان به او توصیه می کنند که از نیرومندترین یونانیان کسانی را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او می گویند که وقتی قاطری پادشاه می شود کافی است که او کناره های شنزار رود هرمس را در پیش گیرد و بگریزد و از اینکه او را ترسو و بی غیرت بنامند خجالت نکشد.»

این پیشگویی کرزوس را در حیرت فرو برد. او به این نکته اندیشید که اصلاَ با عقل جور در نمی آید که قاطری پادشاه شود. بنابرین قسمت اول آن پیشگویی را - که می گفت کرزوس نابود کننده ی یک امپراتوری بزرگ خواهد بود - به فال نیک گرفت و آماده ی نبرد شد. ولی همه چیز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پیش نمیرفت. اسپارتیها اگر چه سفیر کرزوس را به نیکی پذیرا شدند و از هدایای او به بهترین شکل تقدیر کردند ولی در مورد کمک نظامی در جنگ پاسخ روشنی ندادند. حاکمان بابل و مصر نیز وعده دادند که در سال آینده نیروهایشان را راهی جنگ خواهند کرد.

با این همه کرزوس تصمیم خود را گرفته بود و در سال ٥٤٦ پیش از میلاد ، با تمام نیروهایی که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن زمان به عنوان بی باک ترین و کارآزموده ترین سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند - از سارد خارج شد. سپاه لیدی از رود هالیس ( که مرز شناخته شده ی دولتین لیدی و ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکیه در خاک ایران گردید.

پس از آن نیز غارت کنان در خاک ایران پیش رفت و شهر پتریا را نیز متصرف شد. سپاهیان لیدیایی ، در حال پیشروی در خاک ایران دارایی های تمامی مناطقی را که اشغال می شد چپاول می نمودند و مردم آن مناطق را نیز به بردگی می گرفتند. ولیکن ناگهان سربازان لیدیایی با چیز غیر منتظره ای روبرو شدند ؛ ارتش ایران به فرماندهی کوروش هخامنشی به سوی آنها می آمد! ظاهراَ یک لیدیایی خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از سرزمین های تراکیه برای او سرباز اجیر کند ، به ایران آمده بود و کوروش را در جریان توطئه ی کرزوس قرار داده بود. نخستین بار ، سپاهیان ایرانی و لیدیایی در دشت پتریا درگیر شدند.

به گفته ی هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگینی را متحمل شدند و شب هنگام در حالی که هیچ یک نتوانسته بودند به پیروزی برسند ، از یکدیگر جدا شدند. کرزوس که به سختی از سرعت عمل نیروهای پارسی جا خورده بود ، تصمیم گرفت شب هنگام میدان را خالی کند و به سمت سارد عقب نشید. به این امید که از یک سو پارسیان نخواهند توانست از کوههای پر برف و راههای صعب العبور لیدی بگذرند و به ناچار زمستان را در همان محل اردو خواهند زد و از سوی دیگر تا پایان فصل سرما ، نیروهای متحدین نیز در سارد به او خواهند پیوست و با تکیه بر قدرت آنان خواهد توانست کوروش را غافلگیر نموده ، از هر طرف به ایران حمله ور شود. پس از رسیدن به سارد ، کرزوس مجدداَ سفیرانی به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکید از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه دیگر نیروهای کمکی خود را ارسال دارند.

صبح روز بعد ، چون کوروش از خواب برخواست و میدان نبرد را خالی دید ، بر خلاف پیش بینی های کرزوس ، تصمیمی گرفت که تمام نقشه های او را نقش برآب کرد. سربازان ایرانی نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند ، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پیش گرفتند و با گذشتن از استپهای ناشناخته و کوهستان های صعب العبور کشور لیدی ، از دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پایتخت اردو زدند. وقتی که کرزوس خبردار شد که سپاهیان کوروش بر سختی زمستان فائق آمده اند و بی هیچ مشکلی تا قلب مملکتش پیش روی کرده اند غرق در حیرت گردید. از یک طرف هیچ امیدی به رسیدن نیروهای کمکی از اسپارت ، بابل و مصر نمانده بود و از طرف دیگر کرزوس پس از رسیدن به سارد ، سربازان مزدوری را که به خدمت گرفته بود نیز مرخص کرده بود چون هرگز گمان نمی کرد که پارسی ها به این سرعت تعقیبش کنند و جنگ را به دروازه های سارد بکشانند. بنابرین تنها راه چاره ، سامان دادن به همان نیروهای باقی مانده در شهر و فرستادن آنان به نبرد پارسیان بود.

کوروش می دانست که جنگیدن در سرزمین بیگانه ، برای سربازان پارسی بسیار سخت تر از دفاع در داخل مرزهای کشور خواهد بود و از سوی دیگر فزونی نیروهای دشمن و توانایی مثال زدنی سواره نظام لیدی ، نگرانش می کرد. لذا به توصیه دوست مادی خود ، هارپاگ ( همان کسی که یکبار جانش را نجات داده بود ) تصمیم گرفت تا خط مقدم لشکرش را با صفی از سپاهیان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هیچ چیز به اندازه ی بوی شتر وحشت نمی کنند و به محض نزدیک شدن به شتران ، عنان اسب از اختیار صاحبش خارج می شود.

بنابرین سواره نظام لیدی ، هرچقدر هم که قدرتمند باشد ، به محض رسیدن به اولین گروه از سپاهیان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پیاده نظام کوروش نیز دستور یافت تا پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نیز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند. آنگاه با این فریاد کوروش که « خدا ما را به سوی پیروزی راهنمایی می کند » سپاهیان ایران و لیدی رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. جنگ بسیار خونین بود ولی در نهایت آنانکه به پیروزی رسیدند لشکریان پارس بودند. از میان لیدیایی ها ، آنان که زنده مانده بودند - به جز معدودی که دوباره برای گرفتن کمک به کشورهای دیگر رفتند - به درون شهر عقب نشستند و دروازه های شهر را مسدود کردند. به این امید که بالاخره متحدین اسپارتی ، بابلی و مصری از راه می رسند و کار ایرانی ها را یکسره می کنند. پس از شکست و عقب نشینی لیدیایی ها ، پارسیان شهر سارد را به محاصره درآوردند.

شهر سارد از هر طرف دیوار داشت بجز ناحیه ای که به کوه بلندی بر می خورد و به خاطر ارتفاع زیاد و شیب بسیار تند آن لازم ندیده بودند که در آن محل استحکاماتی بنا کنند. پس از چهارده روز محاصره ی نافرجام کوروش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه نفوذی به درون شهر بیابد پاداش بسیار بزرگی خواهد داد. بر اثر این وعده بسیاری از سپاهیان در صدد یافتن رخنه ای در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزی یک نفر پارسی به نام ” هی رویاس “ دید که کلاه خود یک سرباز لیدیایی از بالای دیوار به پایین افتاد. او چست و چالاک پایین آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهی که آمده بود بازگشت. ” هی رویاس “ دیگران را در جریان این اکتشاف قرار داد و پس از بررسی محل ، گروه کوچکی از سپاهیان کوروش به همراه وی از آن مسیر بالا رفته و داخل شهر شدند و پس از مدتی دروازه های شهر را بروی همرزمان خود گشودند.

در مورد آنچه پس از ورود پارسیان به داخل شهر سارد روی داد نمی توانیم به درستی و با اطمینان سخن بگوییم ؛ اگر چه در این مورد نیز هر یک از مورخان ، روایتی نقل کرده اند ولی متاسفانه هیچ کدام از این روایات قابل اعتماد نیستند. حتی هرودوت که نوشته های او معمولاَ بیش از سایرین به واقعیت نزدیک است ، آنچه در این مورد خاص می گوید ، حقیقی به نظر نمی رسد. ابتدا روایت گزنفون را می آوریم و سپس به سراغ هرودوت خواهیم رفت :

« وقتی کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظیم فرود آورد و به او گفت : من ، ای ارباب ، به تو سلام می کنم ، زیرا بخت و اقبال از این پس عنوان اربابی را به تو بخشیده است و مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کوروش گفت : من هم به تو سلام می کنم ، چون تو مردی هستی به خوبی خودم و سپس به گفته افزود : آیا حاضری به من توصیه ای بکنی ؟ من می دانم که سربازانم خستگیها و خطرهای بیشماری را متحمل شده و در این فکرند که عنی ترین شهر آسیا پس از بابل یعنی سارد را به تصرف خود درآورند.

بدین جهت من درست و عادلانه می دانم که ایشان اجر زحمات خود را بگیرند چون می دانم که اگر ثمره ای از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زیادی نخواهم توانست ایشان را به زیر فرمان خود داشته باشم. در عین حال ، این کار را هم نمی توانم بکنم که به ایشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد : بسیار خوب ،‌ پس بگذار بگویم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهی گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند و زنان و کودکان ما را نخواهی ربود ، من هم در عوض به تو قول می دهم که لیدیایی ها هر چیز خوب و گرانبها و زیبایی در شهر سارد باشد بیاورند و به طیب خاطر به تو تقدیم کنند.

تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقی بگذاری سال دیگر دوباره شهر را مملو از چیزهای خوب و گرانبها خواهی یافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگیری همه چیز حتی صنایعی را که می گویند منبع نعمت و رفاه مردم است از بین خواهی برد. گنجهای مرا بگیر ولی بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگیرند. من بیش از حد از خدایان سلب اعتماد کرده ام . البته نمی خواهم بگویم که ایشان مرا فریب داده اند ولی هیچ بهره ای از قول ایشان نبرده ام. بر سردر معبد دلف نوشته شده است:

« تو خودت خودت را بشناس!» باری ، من پیش از خودم همواره تصور می کردم که خدایان همیشه باید نسبت به من نر مساعد داشته باشند. ادم ممکن است که دیگران برا بشناسد و هم نشناسد ، و لیکن کسی نیست که خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهای سرشاری که داشتم و به پیروی از حرفهای کسانی که از من می خواستند در رأس ایشان قرار بگیرم و نیز تحت تاثیر چاپلوسیهای کسانی که به من می گفتند اگر دلم را راضی کنم و فرماندهی بر ایشان را بپذیرم همه از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترین موجود بشری خواهم بود ضایع شدم و از این حرفها باد کردم و به تصور اینکه شایستگی آن را دارم که بالاتر از همه باشم ، فرماندهی و پیشوایی جنگ را پذیرفتم ولیکن اکنون معلوم می شود که من خودم را نمی شناختم و بیخود به خود می بالیدم که می توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبری کنم ، تویی که محبوب خدایانی و به خط مستقیم نسب به پادشاهان می رسانی. امروز حیات من و سرنوشت من تنها به تو بستگی دارد. کوروش گفت :

من وقتی به خوشبختی گذشته ی تو می اندیشم نسبت به تو احساس ترحم در خود می کنم و دلم به حالت می سوزد. بنابرین من از هم اکنون زنت و دخترانت را که می گویند داری و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته ات را به تو پس می دهم. فقط قدغن می کنم که دیگر نباید بجنگی. »

و اما اینک به نقل گفته ی هرودوت می پردازیم و پس از آن خواهیم گفت که چرا این روایت نمی تواند با حقیقت منطبق باشد ؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زیاد در جایی ایستاده بود و حرکت نمی کرد و خود را نمی شناساند. در این حال یکی از سپاهیان پارسی به قصد کشتن او به وی نزدیک گردید که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز کرد و فریاد زد:

” ای مرد ! کرزوس را نکش “ بدینگونه سرباز پارسی از کشتن کرزوس منصرف شد و او را دستگیر کرد. به فرمان کوروش ، کرزوس را به همراه ١٤ تن دیگر از نجبای لیدی ، به روی توده ای از هیزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را روشن کردند کرزوس فریاد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کوروش توسط مترجم خود ، معنی این کلمات را پرسید. کرزوس پس از مدتی سکوت گفت: « ای کاش شخصی که اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت می کرد » کوروش باز هم متوجه منظور کرزوس نشد و دوباره توضیح خواست. سپس کرزوس گفت :

« زمانیکه سولون در پایتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشیاء قیمتی خود را به او نشان دادم و پرسیدم چه کسی را از همه سعاتمندتر می داند ، در حالی که یقین داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولی او گفت تا کسی نمرده نمی توان گفت که سعادتمند بوده یا نه ! » کوروش از شنیدن این سخن متاثر شد و بی درنگ حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولی آتش از هر طرف زبانه می کشید و موقع خاموش کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گریست و ندا داد « ای آپلن! تو را به بزرگواری خودت سوگند می دهم که اگر هدایای من را پسندیده ای بیا و مرا نجات بده » پس از دعای کرزوس به درگاه آپلن ، باران شدیدی باریدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسیان که سخت وحشت زده بودند ، در حالی که زرتشت را به یاری می طلبیدند از آنجا گریختند. »

این بود روایت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولی ما دلایلی داریم که باور کردن این روایت را برایمان مشکل می سازند. نخستین دلیل بر نادرست بودن این روایت ، مقدس بودن آتش نزد ایرانیان است که به آنها اجازه نمی داد با سوزاندن پادشاه دشمن ، به آتش – یعنی مقدس ترین چیزی که در تمام عالم وجود دارد - بی حرمتی کرده ، آن را آلوده سازند. دلیل دوم آنست که در سایر مواردی که کوروش بر کشوری فائق آمده ، هرگز چنین رفتاری سراغ نداریم و هرودوت نیز خود اذعان می کند به این که رفتار کوروش با ملل مغلوب و بویژه با پادشاهان آنان بسیار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و بالاخره سومین و مهمترین دلیل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان سلطنت کرزوس ، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرین داستانی که هرودوت نقل می کند به هیچ عنوان رنگی از واقعیت ندارد. چهارمین نکته ی شک برانگیزی که در این روایت وجود دارد آن است که آپولن ، خدای یونانیان بوده و این مسأله یک احتمال قوی پیش می آورد که هرودوت – به عنوان یک یونانی - کوشیده است باورهای مذهبی خود را در این مسأله دخالت دهد.

در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نیز روایت های مشابهی نقل شده است که اگر چه در پایان به این نکته می رسند که سربازان پارسی ، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد به عطوفت رفتار کرده اند ولی می کوشند به نوعی این رفتار سپاهیان پارس را به عملکرد کرزوس و تاثیر سخنان وی در پادشاه جوان هخامنشی مربوط کنند تا آنکه مستقیماَ دستور کوروش را عامل رفتار جوانمردانه ی سپاهیان ایران بدانند. پس از تسخیر سارد ، تمام کشور لیدیه به همراه سرزمینهایی که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند ، به کشور ایران الحاق شد و بدین ترتیب مرز ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید.

پس از بدست آوردن سارد ، تمام لیدیه با شهرهای وابسته اش ، به دست کوروش افتاد و حدود ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید. این مستعمرات را چنانکه در جای خود خواهد آمد اقوام یونانی بر اثر فشاری که مردم دریایی به اهالی یونان وارد آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ینانها ، الیانها و دریانها. نام یونان به زبان پارسی از نام قوم یکمی آمده است زیرا اهمیت آنها در این دست آورده ها (مستعمرات) بیشتر بود.

هرودوت اوضاع این مستعمرات را چنین می نویسد: ینانهایی که شهر پانیوم وابسته به آنهاست شهرهای خود را در جاهایی بنا کرده اند که از حیث خوبی آب و هوا در هیچ جا مانند ندارد. نه شهرهای بالا می توانند با این شهرها برابری کنند و نه شهرهای پایین ، نه کرانه های خاوری و نه کرانه های باختری .

ینانها به چهار لهجه سخن می گویند شهر ینانی ملیطه که در باختر واقع است پس از ان می نویت و پری ین است . این شهرها در کاریه قرار دارند و اهالی آنها به یک زبان سخن می گویند. شهرهای ینانی واقع در لیدیه اینهاست : افس ، کل فن ، لیدوس ، تئوس ، کلازمن ، فوسه. اینها به یک زبان سخن می گویند ولی زبان آنها همانند زبان شهرهای یاد شده در بالا نیست. از سه شهر دیگر ینانی دو شهر در جزیده سامس و خیوس واقع است و سومی ارتیر است که که در خشکی بنا شده است. اهالی خیوس و ارتیر به یک زبان سخن می وین دو اهالی سامس به زبانی دیگر. این است چهار لهجه ینانی .

پس از آن هرودوت می گوید : ینانهای هم پیمان زمانی از دیگر ینانها جدا شده بودند و جدایی آها از اینجا بود که در آن زمان ملت یونانی به تمامی ناتوان به دید می آمد و ینانها در میان اقوام یونانی از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمی نداشتند. بنابرین چه آتنیها و چه دیگر ینانیها پرهیز داشتند از اینکه خود را ینانی بنامند و گمان می رود که اکنون هم بیشتر ینانها این نام را شرم آور می دانند.

دوازده شهر همی پیمان ینانی برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدی برای خود ساختند که آن را پانیونیوم نامیدند از ینانهای دیگر کسی را به آنجا راه نمی دادند و کسی هم جز اهالی ازمیر خواهند آن نبود که در پیمان آنها وارد شود. پانیوم در دماغه ی میکال قرار دارد این معبد برای خدای دریاها ، پوسیدون هلی *** ، ساخته شده است. در نوروزها ینانها ی شهرهای هم پیمان در اینجا گرد می آیند و این جشن را جشن پانیونیوم می نامند.

از گفته های هرودت روشن می شود که دریانها هم همبستگی با شش شهر دریانی داشتند ولی بعدها هالی کارناس را باری اینکه یک ی از اهالی آن بر خلاف عادت قدیم رفتار کرد ، از پیمان بیرون کردند. الیانها همبستگی از دوازده شهر داشتند ولی ازمیر را ینانها از آنها جدا کردند و یازده شهر دیگر در همبستگی الیانی بازماند. زمینها الیانی پربارتر از زمینهای ینانی بود ولی از حیث خوبی آب و هوا با شهرهای ینانی برابری نمی کرد.

از گفته های هرودوت چنین برمی آید که این مستعمرات را سه قوم یونانی بنا کدره بودند و بین تمام آنها همراهی و هم پیمانی نبود. زیرا هر یک از همبسته های کوچک برپا کرده با هم هم چشمی و کشمکش داشتند.

پس از آن تاریخ نگار نامبرده می گوید : ینانها و الیانها نماینده ای نزد کوروش فرستاده و درخاست کردند که کوروش با آنها مانند پادشاه لید ی رفتار کند یعنی به کارهای درونی آنها دخالت نکند وهمان امتیازات را بشناسد. کوروش پاسخی یکراست به آنها نداده و این مثل را آورد : « زنی به دریا نزدیک شده و دید که ماهیهای قشنگی در آب شنا می کنند. پیش خود گفت : اگر من نی بزنم آشکارا این ماهیها به خشکی درآیند . بعد نشست و هر چند که نی زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توری برداشت و به دریا افکند و شمار زیادی از ماهیان به دام افتادند. وقتی که ماهی ها در تور به بالا و پایین می جستند ، نی زن حال آنها را دید و گفت : حالا دیگر بیهوده می رقصید! می بایست وقتی برایتان نی میزدم می رقصیدید. »

هرودوت این گفته را چنین تعبیر می کند : کوروش خواست با این مثل آنها بدانند که موقع را از دست داده اند، چه وقتی که پیش از به دست آوردن سارد به آنها پیشنهاد همبستگی شده بود و آنها رد کرده بودند. از میان مستعمرات یونانی ، کوروش فقط با اهالی ملیطه قرارداد کرزوس را تازه کرد و و نمایندگان دیگر شهرها را نپذیرفت. نمایندگان به شهرهای خود بازگشتند و پاسخ کوروش را رسانیدند . سپس از تمام شهرهای یونانی آسیای کوچک نمایندگانی برگزیده شدند که در پانیونیوم گرد آمده و در برابر کوروش همبسته شوند.

نمایندگان شهرهایی چون کل فن ، افس ، فوسه ، پری ین ، لبدس ، تئوس ، اریتر و دیگران در اینجا گرد آمده بودند . شهر ملیطه چون به مقصود خویش رسیده بود در این گروه شرکت نکرد. جزیره ی سامس و خیوس هم شرکت نکردند به این امید که کوروش چون نیروی دریایی نیرومندی ندارد کاری با آنها نخواهد داشت. ولی دیگر شهرها با وجود اختلافاتی که با یکدیگر داشتند ، از جهت خطر مشترکی که احساس می کردند در این گردهمآیی حضور یافتند.

الیانها گفتند هر چه ینانها بکنند ما هم خواهیم کرد. دریانها از جهت آنکه از شهرهای کارناس که دریانی بود نماینده ای پذیرفته نشده بود ، از شرکت در عملیات خودداری کردند. چون جزایر یونانی هم حاضر نشدند در این گردهمآیی شرکت کنند ، ینانها و االیانها قرار گذاتند نماینده ای به اسپارت گسیل کنند و از آن دولت یاری جویند.

با این هدف پی تر موس نامی از اهای فوسه که سخنران و سخندان بود با انبوهی از هدایا به نزد اولیای دولت اسپارت فرستاده شد. ولی اسپارتی ها جواب درستی به وی ندادند و تنها وعده کردند که گروهی را خواهند فرستاد تا اوضاع منطقه را بازبینی کنند. بدین منظور یک کشتس اسپارتی پنجاه پارویی رهسپار فوسیه شد و در آنجا نمایندگان اسپارت ، فردی به نام لاکریناس را برگزیدند و برای مذاکره با کوروش روانه ی سارد کردند. او به شاه گفت : بر حذر باشید از اینکه مستعمرات یونانی را آزار کنید ، زیرا اسپارت چنین رفتاری را نخواهد پذیرفت.

کوروش از یونانیهایی که در رکاب وی بودند پرسید : مگر این لاسدمونیها کیستند و عده شان چقدر است که اینگونه سخن می گویند؟ پس از آنکه یونانیها این مردم به کوروش شناساندند ، کوروش رو به نماینده کرد و گفت : من از مردمی که در شهرهایشان جای ویژه ای دارند که در آنجا گرد هم می آیند و با سوگند دروغ و نیرنگ یکدیگر را فریب می دهند هراسی ندارم. اگر زنده ماندم چنان کنم که این مردم به جای دخالت در کار ینانیها از کارهای خودشان سخن بگویند.

نماینده ی اسپارت پس از شنیدن پاسخ کوروش به کشور خویش بازگشته به پادشاه اسپارت ( آناک ساندریس ، آریستون ) پاسخ کوروش را رسانید. انها هم پاسخ را به مردم رسانیدند و مسئله ی کمک گرفتن یونانیهای آسیای صغیر از اسپارتیها به همین جا ختم شد.

هرودوت می گوید بیم دادن کوروش به همه ی یونانیها بود ، چه هر شهر یونانی میدانی دارد و مردم برای داد و ستد در آنجا گرد می آیند ولی در پارس چنین میدانهایی وجود ندارد. نتیجه ای که تاریخنگار یاد شده می گیرد درست نیست زیرا مقصود کوروش روش حکومت آنها بوده است . یونانیهایی که از ملتزمین کوروش بودند او را از روش حکومت اسپارت آگاه کرده و گفتند مردم در جایی میدان مانند گرد آمده و در کارها سخن می گویند و هر یک از سخنوران می خواهند باور خود را به مردم بپذیرانند.

آشکار است که ککوروش از روش چنین حکومتی خوشش نیامده و آن پاسخ را داده است . خلاف این فرض طبیعی نیست. زیرا وقتی که می خواهند مردمی را بشناسانند روش حکومت آن را کنار نمی گذارند تا از میدان داد و ستد سخن بگویند. بنابرین از این پاسخ نمی توان داوری کرد که میدان خرید و فروش در پارس پیدایی نداشته است به عکس چون داد و ستد در آن زمان بیشتر با تبدیل جنس به جنس می شد و مغازه یا حجره برای اینگونه داد وستد تنگ بود ، پس این میدانها بوده است. به هر حال اگر هم نبوده مقصود کوروش روش حکومت اسپارتیها بود نه میدان داد و ستد آنها.

کوروش در این هنگام به کارهایی که در خاور داشت بیش از کارهای باختر اهمیت داد. یک تن از اهالی لیدیه به نام پاکتیاس را برگزید و به حکومت این کشور گماشت . ترتیبات آن را با حوالی که در زمان آزادی داشت باقی گذاشت و پس از آن با کرزوس راهی ایران شد.

هرودوت می گوید دلیل برگزیدن یک تن لیدیایی به فرمانروایی این کشور این بود که کوروش ترتیب ایران را در دید آورد ، چون در ایران رسم بر این بود که وقتی کشوری را می گرفتند از خانواده فرمانروایان یا نجبای آن کشور کسی را به فرمانروایی آن بر می گزیدند. ولی دیری نپایید که کورش دانست که این ترتیب سازگار اوضاع آسیای پایینی نیست.

توضیح آنکه پاکتیاس همین که کورش را دور دید وعوی آزاد شدن لیدیه کرد و چون کورش گنجینه را به او سپرده بود با آن پول مردم کناره را با خود همراه کرد و سپاهی ترتیب داد بعد به سارد شتافته و فرمانروای ایرانی را در ارگ پیرامون گرفت. این خبر در راه به کورش رسید و او چنانکه هرودت می گوید از کرزوس پرید سرانجام این کار چیست ؟ چنیین به نظر می آید که مردم لیدی هم برای خودشان و هم برای من دردسر درست می کنند. آیا بهتر نیست که لیدیها را برده کنم ؟ کرزوس در پاسخ گفت خشمگین نشو ، لیدها نه از بابت گذشته گناهی دارند و نه از جهت حا ل . گذشته ها به گردن من بود و حال گناه از پاکتیاس است که باید تنبیه شود.

از گناه لیدیها بگذر و برای اینکه بعدها شورش نکنند نماینده ای به سارد فرست و فرمان بده که لیدیها اسلحه برندارند ، در زیر ردا قبایی بپوشند و کفشاهی بلند به پا کنند و کودکان خویش را به نواختن آلات موسیقی و بازرگانی وادارند. به زودی خواهی دید که مردان لیدی زنانی خواهند بود و اندیشه تو از شورش آنها راحت خواهد شد. والبته کورش هرگز به این توصیه های رهبری که برای زن کردن مردان کشورش نقشه می کشید اهمیت نداد. مازارس سردار ایرانی برای سرکوب شورش پاکتیاس به سارد فرستاده شد.

با ورود مازارس به شهر سارد ، پاکتیاس شهر را رها کرد و به کوم ( = کیمه ، مستعمره ی یونانی ) گریخت. مازارس به اهالی کوم پیغام داد که باید پاکتیاس را تسلیم کنند. اهالی کوم از یک سو نمی خواستند با پارسیان وارد جنگ شوند و از سوی دیگر راضی نبودند کسی را که به آنها پناه آورده است تسلیم پارسیان کنند، لذا از پاکتیاس خواستند تا از شهر آنها بیرون رود و به ملیطه بگریزد. به خواست اهالی کوم ، پاکتیاس به ملیطه رفت ولی از بخت بد شهری که به آن پناه آورده بود مردمی داشت بازرگان و پرستنده ی پول ! آنها راضی شدند در ازای دریافت وجهی پاکتیاس را تسلیم کنند ولی پاکتیاس بوسیله ی یک کشتی که از کوم آمده بود به جزیره ی خیوس فرار کرد اما این پایان بدبیاری های او نبود.

اهالی این جزیره خواهان ناحیه ای به نام آتارنی بودند که در برابر خیوس واقع بود و به مازارس گفتند که اگر آن ناحیه را به ما دهی پاکتیاس را به تو می سپاریم. مازارس چنین کرد و مردم خیوس پاکتیاس را آوردند و تحویل سپاهیان پارس دادند. سپس مازارس حکم مرگ پاکتیاس را صادر نمود و بدینگونه فرماندار شورشی لیدیه مجازات شد.

در پی این حادثه ، کورش تصمیم گرفت برای دفع خطرات احتمالی مستعمرات یونانی آسیای صغیر را نیز تسخیر نماید. لذا مازارس را به مطیع کردن این مستعمرات گماشت. نخستین شهری که فرو پاشید پری ین بود. پس از آن دشت مه آندر و کشورهای ماگنزی نیز سر به فرمان پارسیان فرود آوردند. در این هنگام مازارس از دنیا رفت و هارپاگ مادی جانشین او شد. هارپاگ بلافاصله شهر فوسه را پیرامون گرفت و به اهالی آن یک اولتیماتوم بیست و چهار ساعته داد که بجنگند یا تسلیم شوند.

مردم فوسه که دریانوردان زبردستی بودند و کشتی های فراوانی داشتند ، از این مهلت یک شبانه روزی سود بردند و شبانه سوار بر کشتی های خود شهر را ترک کردند. با پایان یافتن زمان تعیین شده ، سپاهیان پارسی به شهر درآمدند و شهر خالی از سکنه ی فوسه را بدست گرفتند. مردم فوسه سوار بر کشتی های خود به جزیره ی خیوس گریختند ولی خیوسی ها آنها را نپذیرفتند و به آنان جا ندادند. سپس فراریان فوسه تصمیم گرفتند به کرس کوچ کنند ولی پیش از آن خواستند به شهر خود باز گردند و از پارسیان انتقام بگیرند.

با این هدف به فوسه برگشته و در نزدیکی آن شهر شماری از پارسیان را کشتند. بسیاری از اهالی فوسه ( تقریبا نیمی از آنها ) با دیدن دوباره ی موطن خود هوس کوچ را از سر پراندند و با استفاده از عفوی که هارپاگ اعلام کرد، در ازای پذیرفتن فرمانبرداری از پارسیان به خانه هایشان بازگشتند. و اما نیم دیگر مردم فوسه به آلالیا در کرس رفتند و چون به راه زنی در دریاها پرداختند ، دولت قرتاجنه با آنان نبرد کرد و شمار زیادی از آنان را از پای درآورد و بازمانده ی آنها از جایی به جای دیگر رفتند تا به ولیا در خلیج پولیکاسترو رسیده و در آنجا ساکن شدند.

پس از آن لشکر پارس آهنگ تسخیر تئوس کرد. تئوس یکی از زیباترین شهرهای ایونیه بود که سه هزار سال پیش از این بوسیله ی مهاجرانی که از بخش پرتانیه ی آتن به آنجا آمده بودند بنا شده بود. اهالی تئوس نیز به سان مردم فوسه رفتار کردند . یعنی پیش از رسیدن پارسیان ، شهر را تخلیه نموده و به آبدر گریختند و در همانجا ساکن شدند. و اما سایر شهرهای ایونیه چون دریانها و اُاِلیانها راه مردم تئوس و فوسه را نرفتند. آنها با پارسیان پیمان بستند و با پذیرش حکومت آنان در شهر و دیار خود ماندند و به زندگی آرام خود ادامه دادند. از آن پس هارپاگ به جنگ با کاریها ، کیلیکها و پداسیها پرداخت و اندک اندک تمام نواحی آسیای صغیر به فرمان ایرانیان درآمد.

● نبرد بابل

نبرد بابل را از بسیاری جهات می توان مهترین حادثه در دوران زندگی کوروش و حتی در تمامی طول دوران باستان دانست ؛ چه از نظر عظمت و نفوذناپذیری رویایی استحکامات بابل که تسخیر آن در خیال مردمان آن دوران نیز نمی گنجید و چه از جهت رفتار جوانمردانه و انسانی کوروش هخامنشی با مردم مغلوب آن شهر و یهودیانی که در بند داشتند که او را شایسته ی عنوان « پایه گذار حقوق بشر » کرده است. به واقع می توان گفت که کوروش هرآنچه از مردی و مردمی و از سیاست و کیاست داشت در بابل بروز داده است. نظر به اهمیت این نبرد بد نیست قبل از توصیف آن کمی با شهر بابل و مردوک – خدای خدایان آن - آشنا گردیم ؛

شهری که ما آن را به پیروی از یونانیان « بابل » می نامیم در زبان سومری « کادین گیر » و در زبان اکدی « باب ایلانی » نامیده می شود که این هر دو به معنای « دروازه ی خدایان » می باشند. ناگفته پیداست که مردم چنین شهری تا چه اندازه می بایست به اصول مذهبی و خدایان خود پایبند بوده باشند.

● حمورابی

هنگامی که حمورابی تکیه بر تخت سلطنت بابل می زد کشوری به نسبت کوچک را از پدرش ( سین – موبعلیت ) به ارث بده بود که تقریباً هشتاد مایل درازا و بیست مایل پهنا داشت وحدود آن از سیپار تا مرد ( از فلوجه تا دیوانیه ی کنونی ) گسترده بود. در آن زمان پادشاهی های به مراتب بزرگتر وقدرتمندتری کشور بابل را پیرامون گرفته بودند. سرتاسر جنوب تحت سلطه ی " ریم سین " ( پادشاه لارسا ) بود ؛ در شمال سه کشور ماری ، اکلاتوم و آشور در دست " شمشی عداد " و پسرانش بود و در شرق " ددوشه " ( متحد عیلامیان ) بر اشنونه حکم می راند.

پادشاه حمورابی اگر چه همچون پدرانش از همان نخستین روزهای سلطنت مشتاق گسترش مرزهای کشورش بود ، لیکن با نظر به قدرت همسایگان مقتدر خویش ، پنج سال درنگ کرد و چون پایه های قدرتش را مستحکم یافت از سه سو به کشورهای همسایه حمله ور گشت ؛ ایسین را تصرف کرد و در امتداد فرات به سوی جنوب تا اوروک پیش رفت.

در اموتبال بین دجله و جبال زاگرس جنگید و آن ناحیه را متصرف شد و سرانجام در سال یازدهم از سلطنت خود توانست پیکوم را به اشغال درآورد. از آن پس بیست سال از سلطنت خود را صرف ترمیم معابد و تقویت استحکامات شهرهای تصرف شده کرد . در بیست و نهمین سال از پادشاهی حمورابی ، کشور بابل هدف تهاجم مشترک ائتلافی متشکل از عیلامیان ، گوتیان ، سوباریان ( آشوریان ) و اشنونه قرار می گیرد که با دفاع ارتش حمورابی این تهاجم ناکام می ماند. سال بعد حمورابی در تهاجمی شهر لارسا را متصرف می شود.

در سال سی و یکم همان دشمنان قدیمی دوباره متحد می شوند و به سوی بابل لشکر می کشند. اینبار حمورابی نه تنها تمامی سپاهیان انان را تار و مار می کند که تا نزدیکی مرزهای سوبارتو تیز پیش روی کرده ، تمامی بین النهرین جنوبی و مرکزی را متصرف می شود و سرانجام در سال های سی و ششم و سی و هشتم از سلطنت خود موفق می شود به سلطه ی آشور بر بین النهرین شمالی پایان دهد و تمامی مردم بین النهرین را بصورت یک ملت واحد تحت سلطه ی خود در آورد.

برای اداره ی چنین کشوری که ملت ها و نژادها و مذاهب گوناگون را در بر می گرفت ، حمورابی دست به یک سری اصلاحات اداری ، اجتماعی و مذهبی زد و آنها را تحت یک « مجموعه ی قوانین » مدٌون کرد. اگرچه با بدست آمدن قوانین قدیمی تر از پادشاهانی چون « اور – نمو » و « لیپیت – عشتر » دیگر نمی توان حمورابی را « نخستین قانونگزار تاریخ » نامید ولی هنوز هم می توان او را به عنوان یک پادشاه قانونمدار و عادل ستود. برای رفع اختلافات مذهبی و نیز برای مشروعیت بخشیدن به سلطنت خود و بازماندگانش ، حمورابی در این قانون ، مردوک خدای بابل را که تا آن مان یک خدای درجه سوم بود در راس خدایان دیگر قرار داد و البته با نهایت زیرکی مدعی شد که این مقامی است که از سوی « آنو » و « انلیل » به مردوک تفویض شده است. کاهنان سراسر کشور به امر شاه تقدم و تاخر خدایان را تغییر دادند و قصه ی آفرینش را از نو نوشتند تا نقش اصلی را به مردوک واگذارند.

● بختنصر

پادشاهان پس از حمورابی به علت فساد اخلاقی و مالی خود و درباریانشان هرگز نتوانستند عزت و شوکت کشور خود را آنگونه که حمورابی برایشان به ارث گذاشته بود حفظ کنند تا آنکه پس از گذشت سالیان دراز و در دوران حکومت « بختنصر » کشور بابل دیگر بار عظمت و اقتدار خود را بازیافت و تبدیل به بزرگترین و زیباترین شهر آن دوران شد. ولی این بار چیزی در این عظمت بود که آنرا از عظمتی که این کشور در دوران حمورابی داشت متمایز می ساخت ؛ نام بابل دیگر با نام یک پادشاه قانونگذار و عادل درنیامیخته بود ؛ مردم کشورهای دیگر با شنیدن این نام ، تصویر یک پادشاه خونخوار ، خشن و بی رحم را در ذهن مجسم می کردند ، تصویری که براستی شایسته ی بختنصر بود.

در همین زمان بود که یهودیان کشور یهودا از دادن خراج امتناع کردند و سر به شورش برداشتند. بختنصر با سپاه بی کران خود به آنان حمله ور شد ، اورشلیم را آتش زد و مردم آن سرزمین را به اسارت به بابل برد. پادشاه یهودا در مقابل چشمانش دید که چگونه سربازان بختنصر ، پسرانش را می کشتند و پس از آن بختنصر با دستان خود ، چشم های او را از حدقه درآورد. در همین حال بابلیان ، دیوانه وار و مست از بوی خون ، زیباترین اسیران خود را بر می گزیدند تا زبانشان را از بیخ برکنند ، چشمانشان و امعاء و احشایشان را بیرون کشند و پوستشان را زنده زنده از تن جدا کنند ! اورشلیم دیگر وجود نداشت و از میان یهودیان ، آنانکه هنوز زنده بودند ، ناچار شدند که باقی عمر را در اسارت اهالی بابل سر کنند.

● نبونید

باری ، بختنصر با همه ی قدرتش در سال ٥٦١ پیش از میلاد از دنیا رفت و پس از او پسرش « آول مردوک » به سلطنت رسید. او بسیار ضعیف و ناتوان بود و پس از آنکه تنها دو سال سلطنت کرد بدست دسته ای شورشی که از شوهر خواهرش « نرگال سار اوسور » فرمان می گرفتند ، از تخت شاهی به زیر آمد. سلطنت نرگال سار اوسور نیز چندان به درازا نکشید زیرا او بیمار بود و بزودی در گذشت. پس از وی پسرش « لاباسی مردوک » شاه شد. او نیز چند ماهی بیش سلطنت نکرد و فرمانده ی یک گروه شورشی به نام « نبونید » در سال ۵۵۵ پیش از میلاد ( یعنی تنها پنج سال پیش از آنکه کوروش در ایران به پادشاهی برسد ) بر تخت وی تکیه زد.

نبونید در سال ۵۵۴ پیش از میلاد پس از برگزاری جشن سال نو به شهر صور می رود تا در آنجا هیرام – پسر ایتوبعل سوم و برادر مربعل - را به عنوان خدای آن شهر مستقر سازد. در سال ۵۵۳ پیش از میلاد ادومو و تایما را به تصرف در می آورد. نبونید با تصرف تایما رؤیای بختنصر را دنبال می کرد و می خواست که مرکز حکومت خود را به آنجا منتقل کند. شاید به این خاطر که می خواست از بابل در برابر حمله ی احتمالی مصریان حمایت کند. به هر روی ، او در سال ۵۴۸ پیش از میلاد درآنجا اقامت گزید و حکومت بابل را به پسرش « بالتازار » واگذاشت.

سالها بعد ، آنچه نبونید را وادار به بازگشت کرد ، شنیدن خبر عزیمت سپاه ایران به سوی بابل بود. با شنید ن این خبر ، نبونید به سرعت به بابل برگشت تا شهر را برای دفاع در برابر هجوم پارسیان مهیا سازد. وضع سوق الجیشی هیچ درخشان نبود. نبونید چون از سمت مشرق و از سمت شمال در محاصره افتاده بود راه گریزی بجز از سمت مغرب ، یعنی به سوی سوریه و مصر نداشت ؛ و تازه از آن طرف هم بجز احتمال شورش مردم سوریه و بجز وعده های بی پایه ی دوستی از جانب مصر چیزی عایدش نمی شد.

سلطان باستانشناس مذهبی که به حق از انتقال قدرت از دولت ماد به پارسیان هخامنشی نگران شده بود و می دانست که این انتقال قدرت موجودیت بابل را تهدید می کند کوشید تا همه ی فرماندهان لشکری را با نیروهای تحت فرمانشان گرد هم آورد و انگیزه ی جنبش ملی خاصی بشود که بتواند سدی خلل ناپذیر در برابر مهاجم اشغالگر ایجاد کند. لیکن کاهنان که مواظب اوضاع بودند سلطان را به باد ملامت می گرفتند از این که برای پرداختن به سوداگریهای بی قاعده و به انگیزه ی کنجکاوی های باستانشناسی اندک کفر آمیزش از رسیدگی به امور سیاسی و کشوری غافل مانده است .

آنان در ایفای وظایف مقدس خود اهانت دیده و جریحه دار شده بودند ، و هیچ در پی این نبودند که خشم و کینه ی خود را پنهان بدارند. بدین جهت اعتماد لازم به او نشان ندادند تا بتواند عوامل مقاومت در حد فراتر از کامل را به دور خود گرد آورد. بحران قدرت شوم و بدفرجام بود. در آن هنگام که بیگانه در مرزهای کشور توده می شد و کسی نمی توانست در تشخیص مقاصد او تردیدی به خود راه بدهد متصدیان مقامات روحانی فکری بجز این در سر نداشتند که ولو در صورت لزوم با حمایت دشمن هم که باشد امتیازات خود را برای همیشه حفظ کنند.

آنان بی آنکه اندک تردید یا وسواسی به خود راه بدهند حاضر بودند برای انتقام گرفتن از پادشاهی که مرتکب گناه دخالت در امور ایشان شده بود به میهن خویش هم خیانت بکنند. عامل دیگر بی نظمی داخلی ناشی از روش خصمانه ای بود که یهودیان بابل مصممانه در پیش گرفته بودند. وضع یهودیان در بابل براستی سخت و اسف انگیز بود. از آن جا که بر اثر پیشگویی های حزقیل و یرمیای نبی ، مشعر بر اینکه دوران اسارت ایشان به سر خواهد رسید و عصر نوینی همراه با عزت و سعادت برای اسرائیل پیش خواهد آمد ، یهودیان با نذر و نیاز تمام خواهان ظهور منجی آزادی بخش موعود بودند ، کسی که مقدر بود اورشلیم را به ایشان باز پس بدهد و برای ایشان کوروش همان منجی آزادی بخش بود.

کوروش از جانب خداوند لایزال مأموریت یافته بود که قوم یهود را از آن زندان زرین بیرون بکشد. حزقیل که به یک خانواده ی روحانی تعلق داشت و در سیر تبعید اول یهودیان به بابل آورده شده بود مبشر والای امیدواری ایان بود. او دومین پیشگویی است که به هر سو ندا در می دهد کوروش عامل خداوندی نجات همکیشانش خواهد بود.

در همه جا شایع می کند که کوروش شکست ناپذیر است. و اسرائیل رویای جاودانگی خود را دنبال می کند.« شاید هم دیدن پیشرفتهای سریع ایرانیان که در کار مطیع کردن همه ی کشورهای خاور نزدیک و گردآوردن همه ی آنها زیر لوای یک امپراتوری وسیع تر و با اداره شدنی بهتر از اداره ی همه ی کشورهای گذشته بود که به پیغمبر بنی اسرائیل الهام بخشیده بود دست خدایی در کار است. »

بدین گونه حزقیل که با شور و شوق تمام گناهان اورشلیم را برشمره بود ، اکنون با دادن وعده ی بازگشت به وطن به تبعیدیان ، آن هم در آتیه ای نزدیک ، روحیه ی ایشان را تقویت می کرد. و بدین گونه پس از اعلام سلطه ی آتی خداوند بر بابلی که آن همه خدا داشت و با طرح سازمان اقلیمی واهی که در آن روحانیون از قدرتی استبدادی برخوردار خواهند بود احساس تفوق جامعه ی اسیر یهودی را تقویت می کرد و از او می خواست که ویژگیهای نژادی خود را در محیط بیگانه سالم و دست نخورده نگاه دارد و خطر تحت تاثیر تمدن بابل قرار گرفتن و مشابه شدن با بابلیان را به ایشان گوشزد می کرد.

در مورد آنچه کوروش پس از فتح بابل انجام داده است ، سند ی به دست آمده که به استوانه ی کوروش معروف است. استوانه ی کوروش هخامنشی در خرابه های بابل پیدا شده و اصل آن در موزه ی بریتانیا نگهداری می شود. این استوانه را باستانشناسی به نام هرمزد « رسام » در سال ۱۸۷۹ میلادی پیدا کرده است. بخش بزرگی از این استوانه اینک از بین رفته است ولی بخشی از آن که سالم مانده است سندی مهم و تاریخی است مبنی بر رفتار جوانمردانه ی کوروش هخامنشی با مردم شهر تسخیر شده ی بابل و نیز یهودیانی که در اسارت آنان بودند. گوینده ی خط های آغازین این نوشته نامعلوم است ولی از خط بیست به بعد را کوروش هخامنشی گفته است.

و اینک متن استوانه :

۱) « کوروش» شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه توانا ، شاه بابل ، شاه سومر و اکد.

٢) شاه نواحی جهان.

۳) چهار[ ...... ] من هستم [ ...... ] به جای بزرگی ، ناتوانی برای پادشاهی کشورش معین شده بود.

۴) نبونید تندیس های کهن خدایان را از میان برد [ ...... ] و شبیه آنان را به جای آنان گذاشت.

۵) شبیه تندیسی از ( پرستشگاه ) ازاگیلا ساخت [ ...... ] برای « اور» و دیگر شهرها.

۶) آیین پرستشی که بر آنان ناروا بود [ ...... ] هر روز ستیزه گری می جست. همچنین با خصمانه ترین روش.

۷) قربانی روزانه را حذف کرد [ ...... ] او قوانین ناروایی در شهرها وضع کرد و ستایش مردوک ، شاه خدایان را به کلی به فراموشی سپرد.

۸) او همواره به شهر وی بدی می کرد. هر روز به مردم خود آزار می رسانید. با اسارت ، بدون ملایمت همه را به نیستی کشاند.

۹) بر اثر دادخواهی آنان « الیل » خدا ( مردوک ) خشمگین گشت و او مرزهایشان. خدایانی که در میانشان زندگی می کردند ماوایشان را راه کردند.

۱۰) او ( مردوک ) در خشم خویش ، آنها را به بابل آورد ، مردم به مردوک چنین گفتند : بشود که توجه وی به همه ی مردم که خانه هایشان ویران شده معطوف گردد.

۱۱) مردم سومر و اکد که شبیه مردگان شده بودند ، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. این موجب همدردی او شد ، او به همه ی سرزمین ها نگریست.

۱٢) آنگاه وی جستجوکنان فرمانروای دادگری یافت ، کسی که آرزو شده ، کسی که وی دستش را گرفت. کوروش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد ، نامش را به عنوان فرمانروای سراسر جهان ذکر کرد.

۱۳) سرزمین « گوتیان » سراسر اقوام « مانداء» را مردوک در پیش پای او به تعظیم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وی به دست او ( کوروش ) داده بود.

۱۴) با عدل و داد پذیرفت. مردوک ، سرور بزرگ ، پشتیبان مردم خویش ، کارهای پارسایانه و قلب شریف او را با شادی نگریست.

۱۵) به سوی بابل ، شهر خویش ، فرمان پیش روی داد و او را واداشت تا راه بابل در پیش گیرد. همچون یک دوست و یار در کنارش او را همراهی کرد.

۱۶) سپاه بی کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردنی نبود با سلاح های آماده در کنار هم پیش می رفتند.

۱۷) او ( پروردگار) گذاشت تا بی جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نیازی برهاند. او نبونید شاه را که وی را ستایش نمی کرد به دست او ( کوروش ) تسلیم کرد.

۱۸) مردم بابل ، همگی سراسر سرزمین سومر و اکد ، فرمانروایان و حاکمان پیش وی سر تعظیم فرود آوردند و شادمان از پادشاهی وی با چهره های درخشان به پایش بوسه زدند.

۱۹) خداوندگاری ( مردوک ) را که با یاریش مردگان به زندگی بازگشتند ، که همگی را از نیاز و رنج به دور داشت به خوبی ستایش کردند و یادش را گرامی داشتند.

٢۰) من کوروش هستم ، شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نیرومند ، شاه بابل ، شاه سرزمین سومر و اکد ، شاه چهار گوشه ی جهان.

٢۱) پسر شاه بزرگ کمبوجیه ، شاه شهر انشان ، نوه ی شاه بزرگ کوروش ، شاه شهر انشان ، نبیره ی شاه بزرگ چیش پیش ، شاه انشان.

٢٢) از دودمانی که همیشه از شاهی برخوردار بوده است که فرمانروائیش را « بعل » و « نبو » گرامی می دارند و پادشاهیش را برای خرسندی قلبی شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم

٢۳) با خرسندی و شادمانی به کاخ فرمانروایان و تخت پادشاهی قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستایش او کوشیدم.

٢۴) سپاهیان بی شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمین سومر و اکد تهدید کننده ی دیگری پیدا شود.

٢۵) من در بابل و همه ی شهرهایش برای سعادت ساکنان بابل که خانه هایشان مطابق خواست خدایان نبود کوشیدم [ ...... ] مانند یک یوغ که بر آنها روا نبود.

٢۶) من ویرانه هایشان را ترمیم کردم و دشواری های آنان را آسان کردم. مردوک خدای بزرگ از کردار پارسایانه ی من خوشنود گشت.

٢۷) بر من ، کوروش شاه که او را ستایش کردم و بر کمبوجیه پسر تنی من و همچنین بر همه ی سپاهیان من

٢۸) او عنایت و برکتش را ارزانی داشت ، ما با شادمانی ستایش کردیم ، مقام والای ( الهی ) او را . همه ی پادشاهان بر تخت نشسته

٢۹) از سراسر گوشه و کنار جهان ، از دریای زیرین تا دریای زبرین شهرهای مسکون و همه ی پادشاهان « امورو » که در چادرها زندگی می کنند.

۳۰) باج های گران برای من آوردند و به پاهایم در بابل بوسه زدند. از [ ...... ] نینوا ، آشور و نیز شوش

۳۱) اکد ، اشنونه ، زمیان ، مه تورنو ، در ، تا سرزمین گوتیوم شهرهای آن سوی دجله که پرستشگاه هایشان از زمان های قدیم ساخته شده بود.

۳٢) خدایانی که در آنها زندگی می کردند ، من آنها را به جایگاه هایشان بازگردانیدم و پرستشگاه های بزرگ برای ابدیت ساختم. من همه ی مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانیدم.

۳۳) همچنین خدایان سومر و اکد که نبونید آنها را به رغم خشم خدای خدایان ( مردوک ) به بابل آورده بود ، فرمان دادم که برای خشنودی مردوک خدای بزرگ

۳۴) در جایشان در منزلگاهی که شادی در آن هست بر پای دارند. بشود که همه ی خدایانی که من به شهرهایشان بازگردانده ام

۳۵) روزانه در پیشگاه « بعل » و « نبو » درازای زندگی مرا خواستار باشند ، بشود که سخنان برکت آمیز برایم بیایند ، بشود که آنان به مردوک سرور من بگویند : کوروش شاه ستایشگر توست و کمبوجیه پسرش

۳۶) بشود که روزهای [ ...... ] من همه ی آنها را در جای با آرامش سکونت دادم.

۳۷) [ ...... ] برای قربانی ، اردکان و فربه کبوتران.

۳۸) [ ...... ] محل سکونتشان را مستحکم گردانیدم.

۳۹) [ ...... ] و محل کارش را.

۴۰) [ ...... ] بابل.

۴۱) [ ...... ] ۴٢) [ ...... ] ۴۳) [ ...... ] ۴۴) [ ...... ] ۴۵) [ ...... ] تا ابدیت .

● شفقت کوروش بر گرفته از کتاب یهودیان باستان اثر ژوزف فوکه

در دنیای باستان رسم بر آن بود که چون قومی بر قوم دیگر فائق می آمدند ، قوم مغلوب ناچار می شدند که به دین مردم پیروز درآیند و از باورهای مذهبی خود دست بکشند. چه بسیار مردمی که به خاطر سر باز زدن از پذیرش دین بیگانه ، بدست اقوام پیروز تاریخ به خاک افتاده اند و چه بسیار معابدی که توسط فاتحان با خاک یکسان گشته اند. در چنین دنیایی بود که کوروش پرچم آزادی ادیان را برافراشت و مردم را ( از ایرانی و انیرانی و از بت پرست و خورشید پرست و یکتا پرست ) در انجام فرائض دینی خود آزاد گذاشت و حتی معابدی را که در جریان جنگهای مختلف آسیب دیده بودند از نو ساخت. بهترین نمونه های این جوانمردی را در جریان تسخیر بابل می بینیم.

در حالی که مردم بابل خود را برای دیدن صحنه های ویران شدن معابدشان به دست سپاهیان پارسی آماده می کردند ، کوروش در میان آنان حاضر شد و در مقابل چشمان حیرت زده ی آنان ، مردوک خدای خدایان بابل را به گرمی ستود و فرمان آزادی مذهبی را در سراسر کشور بابل صادر کرد. این فرمان از جمله شامل یهودیانی می شد که بختنصر همه چیزشان را گرفته بود ، کشورشان را در شعله های آتش ویران کرده بود و خودشان را به اسارت به بابل آورده بود. اندکی پس از ورود به بابل ، کوروش به یهودیان اجازه داد تا پس از هفتاد سال زندگی در اسارت و بندگی به فلسطین بازگردند و درآنجا به بازسازی اورشلیم بپردازند.

کوروش به خزانه دار خود « مهرداد » دستور داد تا هر چه از ظروف طلا و نقره و اسباب و اثاث مذهبی که در دوره ی بختنصر از معابد اورشلیم غارت شده و در معبد های بابل باقی مانده است را به یهودیان بازگرداند و او نیز همه ی آن اثاث را که مشتمل بر پنج هزار و چهارصد تکه بود به آنان مسترد داشت. سپس کوروش از مردمانی که یهودیان در میان آنان می زیستند خواست تا آذوقه و خواربار و مواد لازم برای سفر را برایشان فراهم آورند و آنان نیز چنین کردند. باری ! هزاران یهودی پس از صدور فرمان آزادیشان از جانب کوروش ، به سوی شهر و دیار خود روانه شدند و با کمک ایرانیان موفق شدند شهر خود را از نو بسازند و حیات ملی خود را احیا کنند.

به خاطر این محبت بزرگ و ستودنی ، از کوروش در کتاب های مقدس یهودیان به نیکی یاد شده است. این ستایش چنان است که تورات کوروش هخامنشی را « مسیح خدا » نامیده است. بدین صورت از دیر باز کودکان یهودی از همان نخستین روزهای زندگی خود از طریق کتب مذهبی با این ابر مرد بشر دوست آشنا گشته و مردانگی و فتوت او را می ستایند. مسیحیان نیز که به گمان بسیاری پایه و شالوده ی دینشان ، تورات یهود است ، کوروش را فراوان احترام می کنند و مقامی بالاتر از یک پادشاه و یک کشورگشای بزرگ برای وی قائلند. در قرآن مجید نیز چناکه به پیوست آمده است از کوروش هخامنشی ( یا همان ذوالقرنین ) به نیکی یاد شده و بدین ترتیب کوروش تنها پادشاهی است که در هر سه کتاب آسمانی مورد ستایش پروردگار قرار گرفته است.

● درگذشت کوروش

مرگ کوروش نیز چون تولدش به تاریخ تعلق ندارد. هیچ روایت قابل اعتمادی که از چگونگی مرگ کوروش سخن گفته باشد در دست نداریم و لیکن از شواهد چنین پیداست که کوروش در اواخر عمر برای آرام کردن نواحی شرقی کشور که در جریان فتوحاتی که کوروش در مغرب زمین داشت ناآرام شده بودند و هدف تهاجم همسایگان شرقی قرار گرفته بودند به آن مناطق رفته است و شش سال در شرق جنگیده است. بسیاری از مورخین ، علت مرگ کوروش را کشته شدنش در جنگی که با قبیله ی ماساژتها ( یا به قولی سکاها ) کرده است دانسته اند. ابراهیم باستانی پاریزی در مقدمه ای که بر ترجمه ی کتاب « ذوالقرنین یا کوروش هخامنشی » نوشته است ، آنچه بر پیکر کوروش پس از مرگ می گذرد را اینچنین شرح می دهد :

سرنوشت جسد کوروش در سرزمین سکاها خود بحثی دیگر دارد. بر اثر حمله ی کمبوجیه به مصر و قتل او در راه مصر ، اوضاع پایتخت پریشان شد تا داریوش روی کار آمد و با شورش های داخلی جنگید و همه ی شهرهای مهم یعنی بابل و همدان و پارس و ولایات شمالی و غربی و مصر را آرام کرد. روایتی بس موثر هست که پس از بیست سال که از مرگ کوروش می گذشت به فرمان داریوش ، جنازه ی کوروش را بدینگونه به پارس نقل کردند.

شش ساعت قبل از ورود جنازه به شهر پرسپولیس ( تخت جمشید ) ، داریوش با درباریان تا بیرون شهر به استقبال جنازه کوروش رفتند و جنازه را آوردند. نوزاندگان در پیشاپیش مشایعین جنازه ، آهنگهای غم انگیزی می نواختند ، پشت سر آنان پیلان و شتران سپاه و سپس سه هزارتن از سربازان بدون سلاح راه می پیمودند ، در این جمع سرداران پیری که در جنگهای کوروش شرکت داشته بودند نیز حرکت می کردند. پشت سر آنان گردونه ی باشکوه سلطنتی کوروش که دارای چهار مال بند بود و هشت اسب سپید با دهانه یراق طلا بدان بسته بودند پیش می آمدند.

جسد بر روی این ردونه قرار داشت. محافظان جسد و قراولان خاصه بر گرد جنازه حرکت می کردند. سرودهای خاص خورشید و بهرام می خواندند و هر چند قدم یک بار می ایستادند و بخور می سوزاندند. تابوت طلائی در وسط گردونه قرار داشت. تاج شاهنشاهی بر روی تابوت می درخشید ، خروسی بر بالای گردونه پر و بال زنان قرار داده شده بود – این علامت مخصوص و شعار نیروهای جنگی کوروش بوده است. پس از آن سپهسالار بر گردونه جنگی ( رتهه ) سوار بود و درفش خاص کوروش را در دست داشت. بعد از آن اشیا و اثاثیه ی زرین و نفایس و ذخایری که مخصوص کوروش بود – یک تاک از زر و مقداری ظروف و جامه های زرین – حرکت می دادند.

همین که نزدیک شهر رسیدند داریوش ایستاد و مشایعین را امر به توقف داد و خود با چهره ای اندوهناک ،‌ آرام بر فراز گردونه رفت و بر تابوت بوسه زد ؛ همه ی حاضران خاموش بودند و نفس ها حبس گردیده بود. به فرمان داریوش دروازه های قصر شاهی ( تخت جمشید ) را گشودند و جنازه را به قصر خاص بردند. تا سه شبانه روز مردم با احترام از برابر پیکر کوروش می گذشتند و تاجهای گل نثار می کردند و موبدان سرودهای مذهبی می خواندند.

روز سوم که اشعه ی زرین آفتاب بر برج و باروهای کاخ باعظمت هخامنشی تابید ، با همان تشریفات جنازه را به طرف پاسارگاد – شهری که مورد علاقه ی خاص کوروش بود - حرکت دادند. بسیاری از مردم دهات و قبایل پارسی برای شرکت در این مراسم سوگواری بر سر راهها آمده بودند و گل و عود نثار می کردند.

در کنار رودخانه ی کوروش مرغزاری مصفا و خرم بود. در میان شاخه های درختان سبز و خرم آن بنای چهار گوشی ساخته بودند که دیوارهای آن از سنگ بود.

هنگامی که پیکر کوروش به خاک می سپردند ، پیران سالخورده و جوانان دلیر ، یکصدا به عزای سردار خود پرداختند. در دخمه مسدود شد ، ولی هنوز چشمها بدان دوخته بود و کسی از فرط اندوه به خود نمی آمد که از آن جا دیده بردوزد. به اصرار داریوش ، مشایعین پس از اجرای مراسم مذهبی همگی بازگشتند و تنها چند موبد برای اجرای مراسم مذهبی باقی ماندند.

اسطوره ها در دین زرتشت

اسطوره در دین زرتشت از جایگاه والایی برخوردارند به کونه ای که می توان این دین را دین اسطوره ها نامید. در دین زرتشت برای هر واقعه چه ماورایی و چه زمینی وصفی اسطوره ای وجود دارد.

اسطوره در دین زرتشت از جایگاه والایی برخوردارند به کونه ای که می توان این دین را دین اسطوره ها نامید. در دین زرتشت برای هر واقعه چه ماورایی و چه زمینی وصفی اسطوره ای وجود دارد.

اسطوره ها در دین زرتشت

ستیز میان خدایان و دیوان در دین زرتشت

آریاهای باستان به دو نیروی متضاد «راستی» یا «نظم» (اَشَه) و «دروغ» یا «بی نظمی» اعتقاد داشتند و این همان اندیشه ای است که دین زردشتی آن را اتخاذ کرد و گسترش داد. در این دین پیروان «راستی» اَشَوَن و بدکاران یعنی پیروان «دروغ» درُوگوَن نامیده می شوند.

چنین می نماید که زردشت در سرودهایش این تصور را داشته که مخاطبان او با اسطوره ای آشنا بوده اند که در آن این ثنویت به صورت دو روح متضاد درآمده بود، زیرا چنین می گوید:

از دو روح سخن خواهم گفت:

یکی از آن دو یعنی روح مقدس در آغاز هستی به روح مخرب گفت:

«نه اندیشه های ما با هم موافق اند، نه تعلیمات ما و نه نیروهای اندیشه ما، نه گزینش های ما، نه گفتار ما و نه کردار ما، نه وجدان ما و نه روح ما.»

این اندیشه تضاد دو نیرو چنان در آیین زردشتی متأخر تحول یافت که دو نوع واژگان متفاوت (در متون) به کار رفته است. چنان که وقتی زردشتیان به نیروهای خوب اشاره می کنند، کلمات «سر» و «دست» و «گفتن» و «درگذشتن» را به کار می برند، اما هنگامی که عضوی از نیروهای بد مورد نظر است از کلمات «کمال» (کله) و «گَو» (دست) و «دَو» (هرزه گویی) و «مردن» (هلاک شدن) استفاده می کنند.

در نظر زردشتیان گناهی بزرگ تر از اینکه کسی نیک را با بد شریک بداند، نمی تواند وجود داشته باشد، یعنی کسی عقیده داشته باشد که جهان خوب آفریده ی اهریمن است.

عکس این مطلب نیز کاملا صادق است: گناهی بزرگ تر از این وجود ندارد که کسی خدا را با شر انباز کند. خوب و بد واقعیت هایی متضادند، همان گونه که تاریکی و روشنی، یا زندگی و مرگ. این ها جوهر های متضادند نه اینکه فقط جلوه های متفاوتی از حقیقت واحدی باشند. شر فقط عدم خیر نیست، بلکه جوهر و نیرویی واقعی است. خوب و بد نمی توانند همزیستی داشته باشند، آن ها هم دیگر را نابود می کنند و باید نهایتا از دو علت اوُلی ناشی شده باشند که خود دشمن هم هستند و آشتی ناپذیر. تضاد خوب و بد، یا خدا و شیطان -اگر اصطلاحات مسیحیت را به کار بریم- اساس کل اسطوره شناسی، خدا شناسی و فلسفه دین زردشتی است.

برای اینکه ببینیم این دو نیرو چگونه حاصل شده اند، باید نخست به تصور زردشتیان درباره نیروهای ایزدی و دیوی و سپس به اسطوره های آن ها نظر بیفکنیم.

نیروهای خیر در دین زرتشت

اَهُورَه مَزدا (اورمزد در متون بعدی) به معنی سرور دانا نامی است که زردشتیان به خدا داده اند.

چنانکه از نام او بر می آید ویژگی او خرد است، کسی است که نه فریب می خورد و نه می فریبد. این سرور، بخشنده و خیر مطلق است.

او که پدر و مادر آفرینش است، مسیر خورشید و ماه و ستارگان را ساخته است. او بوده و هست و خواهد بود.

به سخنی دیگر او جاودانه است، اما در دوران کنونی قادر مطلق نیست، زیرا توانایی او به دلیل دشمن عمده اش یعنی اهریمن محدود است. اما زمانی خواهد رسید که بدی مغلوب شود و اهوره مزدا با قدرت مطلق فرمانروایی کند.

عباراتی که اورمزد با آن ها توصیف شده است، غالبا با طبیعت ارتباط دارند. او جامه ای مزین به ستارگان در بر دارد. زیباتریت شکل های او شکل خورشید بر آسمان و تجسم روشنی بر روی زمین است. گویند که «خورشید تیز اسب» چشم اوست. تختش در عرش اعلی، در نور آسمانی جای دارد و در آن جا درباری دارد و فرشتگانی که در خدمت اویند و فرمان هایش را اجرا می کنند. گرچه ممکن است گروهی این نماد پردازی را حقیقی پنداشته باشند، اما نباید تصور کرد که همه زردشتیان بر این عقیده اند. بیشتر اسطوره ها، همان طور که خواهیم دید، خصوصیتی انتزاعی دارند.

در نظر زردشتیان اورمزد برتر از کل خیر مطلق است و با بدی هیچگونه ارتباطی ندارد.

زردشتیان خدای مسیحیان را به سبب اینکه روا می دارد که آفریدگان او و حتی پسر خودش، دچار رنج شوند، محکوم می کنند. رنج بردن را بد می دانند، زیرا رنج «آفرینش خوب» را تباه می کند و این امری است که خدا اکنون نمی تواند اختیار آن را در دست داشته باشد. اما روزی بر آن چیره خواهد شد. خدا سرچشمه همه نیکی هاست: روشنایی، زندگی، زیبایی، شادی و تندرستی. او نیرویی است در پس هر سریری و سرچشمه الهام همه راستی هاست و نماد زمینی او مرد پارساست.

اَمِشَه سپِنتَه ها (امشاسپندان)، پسران و دختران خدا

زردشت از هفت وجود یا «جلوه» خدا سخن می گوید که خدا آنان را بر حسب اراده خود آفریده است. آن ها عبارتند از سپِنتَه مَینیو (سپند مینو)، وُهُومَنَه (بهمن)، اَشَه (اردیبهشت)، خشَثرَه وَیریَه (شهریور)، اَرمَیتی (اسپندارمد)، هَوروَتات (خرداد) و اَمِرِتات (مرداد)، به ترتیب به معنی روح نیکوکار، اندیشه نیک، راستی، شهریاری مطلوب، اخلاص، کمال و بیمرگی.

مشخصه اصلی خدا «روح نیکوکار» یا «آفریننده» است. این مشخصه منحصرا به خدا تعلق دارد، اما جلوه های دیگر تجلیاتی از خدا هستند که در هر یک از آن ها انسان می تواند سهیم باشد: این جلوه ها وسیله هایی هستند که خدا را به انسان و انسان را به خدا نزدیک می کند.

زردشت اظهار می دارد که هر که به اهوره مزدا روی آورد و از او اطاعت کند، از طریق کارهای «اندیشه نیک» به کمال و «بی مرگی» خواهد رسید. به واسطه «اندیشه نیک» است که آدمیان راه «راستی» را دنبال می کنند و به کمال و بی مرگی دست می یابند و بدان وسیله به «شهریاری» می رسند. بدین گونه است که انسان می تواند در سرشت خدا سهیم باشد. در حقیقت وظیفه دینی انسان این است که با منبع غایی یا آفریدگار یکی باشد.

مباحث فاضلانه بسیاری درباره اصل و منشأ این «جلوه ها» مطرح شده است. بعضی برآنند که اصل و منشأ این شخصیت ها خدایان باستانی هستند. اما اصل آن ها هرچه باشد، آن چه بیش از همه مهم است، احساس آرمان های والا و اندیشه عمیقی است که در بر دارند. در دین زردشتی متأخرتر تصویر پردازی تخیلی بیشتری در مورد این شخصیت ها که آن ها را با فرشتگان بزرگ مسیحی مقایسه کرده اند، به کار رفته است.

اهوره مزدا را با «روح آفریننده» (سپند مینو) یکی شمرده اند و سرَوشَه (سروش) به تعداد امشاسپندان افزوده گشته است تا ساخت هفتگانه «سلسله مراتب» ایزدی تکمیل شود. همه هفت (امشاسپندان) بر تخت های زرین در کنار اهوره مزدا در اقامتگاه خود یعنی «خانه سرودها» قرار دارند، عرش که راستکاران پس از مرگ به آن می رسند. هر یک از امشاسپندان بخشی از آفرینش را حمایت می کنند: بهمن حیوانات را، اردیبهشت آتش را، شهریور فلزات را، اسپندارمد زمین را، مرداد گیاهان را و خرداد آب را حمایت می کند. انسان تحت حمایت خود اهوره مزداست. این جاودانگی همگی چنان نقش مهمی را در دین زردشتی ایفا می کنند که جای آن دارد که بر هر یک از آنان جداگانه نظری بیفکنیم.

وهُومَنَه (بهمن)، اندیشه نیک

بهمن، نخستین زاده خدا، در طرف راست اهوره مزدا می نشیند و تقریبا نقش مشاور را دارد. اگرچه او پشتیبان حیوانات سودمند در جهان است، با انسان نیز سروکار دارد.

بهمن بود که آشکارا در برابر زردشت نمایان شد و اوست که گزارشی روزانه از اندیشه و گفتار و کردار مردمان تهیه می کند. پس از مرگ، بهمن روان پارسایان را خوشامد می گوید و آنان را به بالا ترین قسمت بهشت رهنمون می شود. در پس این تصویرپردازی باز هم این اعتقاد وجود دارد که «اندیشه خوب» (بهمن) مظهر خرد خداست که در وجود انسان فعال است و انسان را به سوی خدا رهبری می کند؛ زیرا از طریق «اندیشه نیک» است که به شناخت «دین بهی» می توان رسید.

دیوانی که بهمن با آنان مخالف است، عبارتند از «اَیشمَه» (خشم) و آز (غلط اندیشی) و بالاتر از همه، اَکَه مَنَه (اَکُومَن: اندیشه بد یا بی نظمی).

اَشَه (اردیبهشت)، راستی

اردیبهشت که زیباترین امشاسپندان است، نه تنها در برابر ناراستی قرار می گیرد، بلکه نماینده قانون ایزدی و نظم اخلاقی در جهان نیز هست.

شخص مؤمن اَشَوَن یعنی «پیرو اشه» نامیده می شود. آنانی که اَشَه را نمی شناسند، از بهشت محروم اند، زیرا آنان بیرون از کل نظم خدا هستند. پارسایان نیایش می کنند تا بتوانند این فرمانروای بهشتی را ببینند و راهش را دنبال کنند و در بهشت پر از شادی او به سر برند. اشه نظم را در روی زمین نگاه می دارد، زیرا بیماری و مرگ و دیوان و جادوگران و آفریدگان شریر یعنی همه آنانی را که با نظم جهانی که خواست خداست به مخالفت برمی خیزند، سرکوب می کند. اشه حتی نظم را در دوزخ نگاه می دارد و مراقبت می کند که دیوان بدکاران را بیش از آن چه سزاوار آنند، تنبیه نکنند.

هماورد اصلی او ایندرَه (اندر) است، که «روح ارتداد» در انسان است، زیرا ارتداد چیزی است که انسان را از قانون و نظم خدا دور می سازد.

خشَثرَه وَیریَه (شهریور)، شهریاری مطلوب

از جهات بسیاری شهریور انتزاعی ترین امشاسپندان است. او مظهر توانایی، شکوه، سیطره و قدرت خداست.

در جهان مینویی او نماینده فرمانروایی بهشتی است و در زمین نماینده آن سلطنتی است که با کمک کردن به فقرا و ضعفا و با چیرگی بر همه بدی ها، اراده خدا را در آن مستقر می کند. به دلیل پشتیبانیش از فلزات، وی با جاری شدن فلز گداخته ای که در پایان جهان همه مردمان را به آزمایش خواهد کشید، ارتباط دارد. از این رو، گفته می شود که خدا از طریق او پاداش و مکافات اخروی را تعیین می کند.

هماورد اصلی او سَوروَه است که سردیو «حکومت بد» و «هرج و مرج» و «مستی» است.

اَرمَیتی (اسپندارمد)، اخلاص

اسپندارمد دختر اهوره مزداست و در طرف چپ او می نشیند. چون زمین زیر نظر اوست، می گویند که به چهارپایان چراگاه می بخشد، اما خصوصیت راستین او از نامش برمی آید که «بجا اندیشی» یا «اخلاص» معنی می دهد. وی مظهر فرمانبرداری مؤمنانه، هماهنگی مذهبی و پرستش است.

در مورد او می گویند که در برابر زردشت ظاهر شد، و این نمادی مناسب است برای نشان دادن فرمانبرداری صادقانه پیامبر نسبت به پیام خود و احساس مخلصانه او.

اسپندارمد وقتی که دزدان و مردان بد و زنان بی ملاحظه آزادانه روی زمین راه می روند آزرده می شود، اما زمانی که پارسایان به کشت و کار و پرورش چهارپایان می پردازند یا هنگامی که فرزند پارسایی زاده می شود، شادمان می گردد.

هماوردان اصلی او تَرومَیتی (گستاخی) و پَریمَیتی (کج اندیشی) اند.

هَوروَتات (خرداد) و اَمِرَتات (مرداد) کمال و بی مرگی

چون این دو موجود مادینه همیشه در متون با هم ذکر می شوند، در این جا نیز با هم مورد بحث قرار می گیرند. خرداد که به معنی تمامیت، کلیت و پُری است (غالبا کمال معنی می شود)، مظهری است که از مفهوم نجات برای افراد بشر. مرداد (تحت اللفظی به معنی بیمرگی) تجلی دیگر رستگاری و جاودانگی است.

این دو امشاسپند با آب و گیاه ارتباط دارند و هدایای آنان ثروت و رمه چهارپایان است، به گونه ای که این دو نماینده آرمان های نیرومندی، سرچشمه زندگی و رویش هستند.

هماوردان خاص آنان «گرسنگی» و «تشنگی» اند.

سرَوشَه (سروش)، فرمانبرداری

سروش به معنی اطاعت یا انضباط، یکی از چهره های محبوب دین زردشتی است. این ایزد در همه آیین های دینی حضور دارد، زیرا او در نیایش ها و سرودهای مردمان جای دارد و خدایی است که نیایش ها را به بهشت منتقل می کند.

سروش را در سرودش به عنوان «سروَر مناسک دینی» به یاری می خوانند و از آنجا که مناسک زردشتی نیروی مؤثری است که بدی را نابود می کند، از این رو، سروش نیز چون جنگ جوی مسلح و بهترین درهم کوبنده «دروغ» توصیف شده است. با تبر جنگی اش کاسه سر دیوان را خرد می کند و به اهریمن ضربت می زند، اما او بیش از همه مخالف اَیشمَه (خشم) است.

«فرمانبرداری» که تجسم کلام مقدس است، نیرویی است که در نبرد همیشگی علیه نیروهای مخرب شر پیروزی به همراه می آورد. خصوصیات انتزاعی این شخصیت روشن است، اما از تصویر پردازی اساطیری نیز عاری نیست. مثلا سروش جهان را در شب هنگامی که دیوان این سو و آن سو پرسه می زنند پاسداری می کند. او نخستین کسی بود که گاهان را بر خواند و بر سُم یعنی شاخه های مقدسی را که در مناسک به کار می رود، گسترد و دعاها را تقدیم اهوره مزدا کرد. خانه هزار ستونی او در بالاترین قله کوه البرز (هَرَیتی) است. این خانه از درون، خود به خود روشن است و از بیرون، از ستارگان نور می گیرد. از آن جا چهار اسب سفید زیبا با پاهای زرین تندرو او را در گردونه اش به پیش می رانند. سروش کسی است که روان را پس از مرگ خوشامد می گوید و از آن مراقبت می کند. همراه با مهر و رَسن بر داوری روان ریاست دارد.

این تصویر پردازی اساطیری به خوبی روشنگر این نکات است: برداشت دین زردشتی از مناسک، تکیه بر اطاعت از کلام ایزدی، فرمانبرداری به عنوان تجسمی از کلام ایزدی، مناسک دینی و فرمانبرداری به عنوان نیروهایی که روان را محافظت و سرانجام سرنوشت او را تعیین می کنند. در دین زردشتی فرمانبرداری خصوصیتی انفعالی به شمار نمی رود، بلکه بیشتر نیرویی فعال و پیروزمند در نبرد با شر محسوب می شود.

این همان تصویری از «اطاعت» است که در گاهان می بینیم. زردشت زندگی خود را همراه با اندیشه و گفتار و کردار نیک و اطاعت و توانایی خویش، به خدا و به راستی پیشکش می کند. همچنین، اطاعت سرانجام موجب اجر و پاداش می شود.در نتیجه، در رسیدن به راه راست اهوره مزدا، «فرمانبرداری» از همه چیز برتر است. دانشمندان درباره ابهام مفهوم «فرمانبرداری» در گاهان این بحث را پیش می کشند که آیا «فرمانبرداری» فقط یک مفهوم انتزاعی است یا یک خداست، اما شاید زردشت قصد این ابهام را داشته است. در کتاب های متأخر پهلوی گاهی سروش یکی از امشاسپندان به شمار آمده است، اما شاید این امر تحریف عمده ای در تعلیمات پیامبر، آن گونه که بعضی می پندارند، نباشد.

ایزدان، یا موجودات ستودنی

در دین زردشتی امشاسپندان تنها موجودات آسمانی نیستند، یَزَته ها یعنی «موجودات پرستیدنی، ستودنی» نیز وجود دارند. در مجمع آسمانی، ایزدان از لحاظ رتبه در رده سوم بعد از اهوره مزدا و امشاسپندان قرار دارند. اگر چه ایزدان اصولا بی شمارند، اما بدیهی است که بعضی چهره ها بر دیگران تفوق دارند و اینان عمدتا ایزدانی هستند که روز خاصی از ماه در تقویم زردشتی به آنان اختصاص دارد. مهم ترین آنان مانند مهر (میثرَه) و ناهید (اَناهیتا) معمولا سرود یا «یشتی» مخصوص به خود دارند.

اگر این دین را دینی معتقد به خدایان بسیار به شمار آوریم و ایزدان را خدایانی از مجموعه خدایان، مانند شخصیت های اساطیر یونان باستان، بدانیم، لااقل در مورد دین زردشتی کنونی، به خطا رفته ایم. زردشتیان اعتقاد دارند که اورمزد چنان بزرگ و والاست که انسان نباید با تظلم های کوچک، توبه ها و پیشکش های خود خاطر او را آشفته کند. به جای او، مردم نگهبان خاص خود را انتخاب می کنند و بدو تقرب می جویند. این کار به این معنی نیست که آنان عشق و قدرت و فرمانروایی اهوره مزدا را بزرگ ندارند یا نستایند، همانگونه که کاتولیک های رومی با درخواست کمک و آسایش از قدیسان عشق به خدا را از نظر دور نمی دارند. بنابراین، پارسیان (= زردشتیان) به حق ادعا می کنند که قرینه حقیقی ایزدان (زردشتی)، خدایان متعلق به مجموعه خدایان دوران قدیم (یونان) نیستند، بلکه قدیسان یا فرشتگان مسیحیت اند.

بنابراین، در دین زردشتی ایزدان موجودات جهان مینویی هستند. به طور خلاصه، زردشتیان به یک خدا یا نیروی غایی یعنی اهوره مزدا اعتقاد دارند که نیکی و خرد و دانایی مطلق است و انسان می تواند با بهره داشتن از جلوه های مختلف شخصیت او و با دنبال کردن راه «اندیشه نیک» و «راستی»، در وجود او شریک باشد. اراده او در جزئیات امور تعدادی از فرشتگان به مرحله اجرا در می آورند که خود مورد عشق و علاقه مؤمنانند، اگرچه هیچکدام از آنان هرگز نمی توانند جای «سرور دانا» (اَهُورَه مَزدا) را بگیرند. متضاد درگاه بهشتی، جهان «روح شر» (= اهریمن) است و اینک بدان می پردازیم.

نیروهای شر در دین زرتشت

متن های ایرانی برای خواننده شکی درباره ی طبیعت هراس انگیز و پست جهان دیوی بر جای نمی گذارد، ولی این دنیا ندرتاً با همان بیان روشنی که دنیای بهشتی توصیف می شود، وصف می گردد.

در چنین نظام مرتبی دیوان بزرگ به اندازه فرشتگان درست جا نیفتاده اند و ما فقط می توانیم طرح سلسله مراتب آنان را بازسازی کنیم، زیرا آنان در پایان جهان هرکدام در برابر یکی از موجودات ایزدی قرار می گیرند. این فقدان نظام نمی تواند غیرعمدی باشد، چون یکی از خصوصیات عمده ی شر بی نظمی و ناهناهنگی آن است.

اَنگرَه مَینیو (اهریمن)

اَنگرَه مَینیو که نامش به صورت اهریمن در فارسی میانه می آید، رهبر گروه دیوان است.

گرچه اسمش در گاهان به صورت نام خاص ذکر نمی شود، ولی خود این ترکیب به کار می رود و فکر حضور «وجود شریر» کاملا هویداست. هدف او ویران کردن و تخریب جهان است.

او در «جایگاه شرارت» یا «جایگاه بدترین اندیشه» اقامت دارد و گویند که دیوان «زاده های هدف بد» هستند. چون در گاهان در این مورد، مانند موارد دیگر، شخصیت ها به صورت انتزاعی خود توصیف می شوند، بنابراین، برای توصیف های اساطیری باید به متن های بعدی روی آورد.

اهریمن دیو دیوان است و در مغاکی در تاریکی بی پایان در شمال که بر حسب سنت جایگاه دیوان است، اقامت دارد. نادانی و زیان رسانی و بی نظمی ویژگی های اهریمن اند. او می تواند صورت ظاهریش را عوض کند و به شکل چلپاسه و مار و یا مرد جوانی ظاهر شود. هدف او همیشه نابود کردن آفرینش اورمزد است و برای رسیدن به چنین مقصودی به دنبال اعمال آفریدگار است تا آن ها را به تباهی بکشاند. همانگونه که اورمزد زندگی را می آفریند، اهریمن مرگ را به وجود می آورد؛ در برابر تندرستی بیماری را و در برابر زیبایی زشتی را ایجاد می کند. همه بیماری های مردم به تمامی از اهریمن ناشی می شوند.

تولد زردشت ضربه بزرگی بر اهریمن بود که کوشید تا پیامبر را بفریبد و او را به سوی بدی سوق دهد، اما طرفی بر نبست. در پایان جهان، اهریمن به رغم همه کوشش هایش شکست می خورد و آفرینش بد او نابود می شود. درخور توجه است که در متن های متأخر آمده است که اهریمن صورت مادی (= گیتی) ندارد. چنین می نماید که این فکر از اینجا ناشی می شود که جهان مادی آفریده خداست و در نتیجه الزاما باید خوب باشد. چون خوب و بد نمی توانند همزیستی داشته باشند، در نتیجه اهریمن نمی تواند صورت مادی داشته باشد، بلکه فقط می تواند مانند انگلی در تن آدمیان و حیوانات جای گیرد، و این را نمی توان هستی مادی حقیقی به شمار آورد.

اَیشمَه، خشم

اَیشمَه یعنی دیو خشم و غضب و خشونت بی حد، تجسم بی رحمی و قساوت است که پیوسته درصدد برانگیختن ستیز و جنگ است و وقتی دیگر نمی تواند برای «آفرینش خوب» شری به وجود آورد، توجهش را به سوی «آفرینش بد» معطوف می دارد و در اردوی دیوان نزاع برپا می کند.

در یورشش بر آدمیان، به ویژه زبان بدکاران او را یاری می دهد، زیرا اینان خشم و غضب را برمی انگیزند. «خشم» آنانی را که تحت تأثیر مسکرات قرار می گیرند، همراهی می کند و دیوان «ژولیده مو» فرزندان او به شمار می روند. سروش که تجسم فرمانبرداری و اخلاص دینی است، از اعمال مخرب او در جهان جلوگیری می کند و همین نیروست که سرانجام جهان را از دست خشم رهایی می بخشد.

اَژی دَهاکَه (ضحاک)

اصطلاح «دروج»، «دروغ» یا «فریب» غالبا به عنوان لقبی برای اهریمن (اَنگرَه مَینیُو) یا برای دیو خاصی، یا همچنین برای طبقه ای از دیوان که مشهور ترین آن ها ضحاک (اَژدی دَهاکَه) است، به کار می رود. وی چهره ای است که قبلا هم به او برخورده ایم.

ضحاک که دارای سه سر و شش چشم و سه پوزه است، روشن تر و اساطیری تر از دیوان دیگر توصیف شده است. بدن او پر از چلپاسه و کژدم و دیگر آفریدگان زیانکار است به طوری که اگر آن را بدرند، همه جهان از چنین آفریدگانی پرخواهد شد. ضحاک در موقعتی به ناهید (اَناهیتا) صد اسب و هزار گاو نر و ده هزار گوسفند قربانی تقدیم داشت و درخواست کرد که بتواند زمین را از جمعیت خالی کند-و این آرزوی همیشگی او بود. در موقعیتی دیگر از کاخ ناخجسته خود که دارای تیرک های زرین و تخت و سایبان است، با تقدیم قربانی به وای تقرب جست، اما هردو موجود ایزدی (ناهید و وای) خواست های ویرانگرانه او را رد کردند.

این فرزند اهریمن که انباشته از میل به تخریب بود، درصدد خاموش کردن شعله آتش مقدس برآمد، اما جم قهرمان او را از این کار بازداشت. ضحاک انتقام خود را از او گرفت، زیرا نه تنها دختران این فرمانروای بزرگ را ربود، بلکه خود جم را هم با اره به دو نیم کرد. اما حلاوت پیروزی ضحاک عمری کوتاه داشت، زیرا فریدون قهرمان، دختران جم را آزاد ساخت و ضحاک را در کوه دماوند زندانی کرد. او تا پایان تاریخ جهان در آن جا باقی می ماند و آنگاه دوباره به جهان حمله می کند و یک سوم آفریدگان را می بلعد و به آتش و آب و گیاه آسیب می رساند تا سرانجام به دست گرشاسب که دوباره زنده گشته، کشته شود.

طبیعت شر

این ها سه دیوی هستند که به روشن ترین وجهی توصیف شده اند. در مورد دیوان دیگر فقط نامشان را می دانیم ولی از خصوصیاتشان اطلاع کمی داریم. با این همه، حتی از این شواهد اندک نیز می توانیم تصویر نسبتا روشنی از خصوصیت کلی شر و مظاهر آن به دست آوریم.

«رشک» و «خودپسندی» و «کاهلی» و «غلط اندیشی» از زمره دیوانند. یکی از دیوان که غالبا از او نام برده می شود، «دروج نَسو» یا دیو لاشه است که تجسم روح تباهی و تلاشی و سرایت بیماری ها و ناپاکی است. یکی دیگر از نیروهای شر «جَهی» است که تجسم مادینه و اهریمنی هرزگی است. یاتوها (=جادوگران) یعنی ساحران یا جادوگران مظاهر دیگری از نیروهای مخرب شر هستند.

بنابراین، کل شخصیت شر منفی است: هدف های او خراب کردن و فاسد کردن و بد شکل کردن است. بزرگ ترین کار او وارد آوردن رنج و مرگ و فساد و تباهی آشکار بر انسان، سر دسته آفریدگان خداست. هرچه در انسان و در جهان بد است، چه بدی جسمانی و چه بدی اخلاقی، کار اهریمن است.

زردشتیان از جهت اصول عقاید دینی با مسئله ای در مورد علت وجود شر در جهان که بیشتر مذاهب توحیدی باید به آن بپردازند، یعنی این که چرا خدا رنج کشیدن را جایز می شمرد، مواجه نیستند. پاسخ دین زردشتی این است که خدا آن را جایز نمی شمرد. شر واقعیتی است که خدا در حال حاضر اختیار آن را در دست ندارد، اما سرانجام روزی پیروزی از آن اوست. تاریخ صحنه نبرد میان این دو قدرت است. اکنون به مفهوم این تاریخ در اسطوره های آفرینش و مرگ افراد بشر و پایان جهان می پردازیم.

دین زرتشت و اسطوره آفرینش

اورمزد که در اوج یعنی در روشنی بی پایان مستقر است، با اهریمن شریر که در عمیق تاریکی قرار دارد، تماس مستقیمی ندارد، زیرا میان این دو خلأ است. بنابراین، نیروی هر کدام در برابر دیگری محدود است و خلأ هر کدام از آن دو را از جهت مکان محدود می سازد. اورمزد جاودانی است، اما اهریمن چنین نیست، زیرا روزی نابود خواهد شد.

در آغاز هر دو وجود داشتند بی آنکه به نبرد بپردازند. اورمزد با علم مطلق خود از وجود «روح بد»، یعنی اهریمن، آگاه بود، ولی اهریمن که همیشه نادان و احمق است، از هستی اورمزد آگاهی نداشت. به محض اینکه اورمزد و روشنی را دید، طبیعت ویرانگرش او را به حمله و تخریب وادار کرد. اورمزد به او پیشنهاد آشتی داد به شرطی که «آفرینش خوب» را ستایش کند. اما اهریمن که دیگران را مثل خود می پندارد، گمان کرد که پیشنهاد آشتی فقط می تواند از موضع ضعف باشد. از این رو، آن را نپذبرفت و بر آن شد که هرچه را دیده بود، نابود کند.

اورمزد می دانست که اگر قرار شود نبرد تا ابد ادامه یابد، اهریمن به راستی تهدید خود را عملی می سازد. از این رو، پیشنهاد کرد که دورانی برای نبرد معین گردد. اهریمن از روی کندهوشی آن را پذیرفت. بدین گونه سرنگونی نهایی خویش را مسجل ساخت. چنین می نماید که نکته ای که در پس این تفکر نهفته است، این است که اگر «شر» را بگذارند که به آرامی و به تدریج بی مزاحمت به عمل بپردازد، می تواند دست به درهم شکستن و تخریب زند، اما اگر به صحنه نبرد کشیده شود و درگیر جنگ شود و به او فهمانده شود که وجود او از بهر چیست، نمی تواند توفیق یابد.

بنابر سنت زردشتی مقبول همگان (=ارتدکس)، طول تاریخ جهان دوازده هزار سال است. نخستین سه هزار سال دوره آفرینش اصلی است؛ دومین سه هزاره بنا به خواست اورمزد سپری می شود؛ سومین سه هزاره دوران آمیختگی خواست خیر و شر است و در چهارمین دوره اهریمن شکست خواهد خورد.

در آیین زروانی که مهم ترین بدعت در دین زردشتی است، این دوازده هزار سال به صورت کاملا متفاوتی تقسیم شده است. نه هزار سال نخستین دوران فرمانروایی شر است و سه هزار سال انجامین زمان شکست آن است. شاید این صورت اخیر سنت قدیمی تری باشد.

بعد از تعیین دوران نبرد، اورمزد اَهُونَوَر را که دعای مقدس دین زردشتی است، برخواند. با شنیدن این هسته «دین بهی»، اهریمن ناتوانی خود را در شکست دادن نیروهای خیر دریافت و باز به دوزخ فرو افتاد و به مدت سه هزار سال در آن جا بی هوش ماند.

چون اورمزد می دانست که اهریمن طبیعت ویرانگری خود را هرگز عوض نمی کند، به آفریدن مخلوقات پرداخت. از همان جوهر روشنی خویش، صورت روحانی (یا «مینویی») آفریدگان خویش را به وجود آورد

نخست امشاسپندان را آفرید و سپس ایزدان را، و سرانجام به آفرینش جهان پرداخت: نخست آسمان، بعد آب و زمین و گیاه و حیوان و سرانجام انسان را آفرید. همه این آفریدگان کاملا مستقل از اهریمن هستند و به هیچ روی در نیکبختی شان متکی به او نیستند، زیرا اورمزد برعکس اهریمن در صدد چیزی بر نمی آید که نتواند بدان دست یابد. آفریدگان تماما به خدا تعلق دارند. اورمزد هم مادر و هم پدر آفرینش است: گفته می شود که به عنوان مادر، نطفه جهان مینویی در او بسته می شود و به عنوان پدر، آن ها را به صورت مادی (=«گیتی») به دنیا می آورد.

اهریمن به نوبه خود زادگان خویش را از طبیعت بد خود می آفریند، یا بهتر بگوییم، بدآفرینی می کند و موجب پیدایش همه موجودات شریر، مانند گرگ و قورباغه و گردباد و طوفان و جذام و مانند آن ها می شود.

اسطوره آفرینش زردشتی بر پایه تصور باستانی از عالم قرار دارد. اما در این جا اورمزد است که آسمان را می آفریند. آسمان نه تنها پوشش سختی است که جهان را در بر می گیرد، بلکه زندانی نیز هست که اهریمن در آن به دام افتاده است.

هنگامی که اول بار آفریدگان به وجود آمدند، در حالت «مینویی» بودند: درخت بدون پوست و خار بود، و گاو سفید و درخشنده همچون ماه، و گیومرث که نمونه نخستین انسان است، همچون خورشید می درخشید. این حالت مینویی با حمله سخت اهریمن به جهان بر هم خورد.

پس از آن که اهریمن بیهوش به دوزخ افتاد، دیوان کوشیدند تا او را از بیهوشی به در آورند و بدو قول دادند که به آفریدگان حمله کنند و آنان را دچار درد و اندوه کنند، اما هیچ سودی نداشت. آنگاه جَهی بدکار که تجسم همه ناپاکی های زنانه است، سر رسید و قول داد که «مرد راستکار» و «گاو» را دچار چنان رنج های بی شماری کند که زندگی در نظرشان بی ارزش شود. جهی همچنین قصد خود را برای حمله به آب و زمین و گیاه و آتش و در واقع به همه آفریدگان ابراز داشت. بدین گونه اهریمن جانی تازه گرفت و برای سپاسگزاری، این آرزوی جَهی را برآورده ساخت که مردان آرزوی او را کنند.

آنگاه اهریمن به همراهی همه دیوان از جای برخاست تا به جهان حمله کند. آسمان را شکافت و به درون آن آمد و آسمان از او ترسید «همچون بره از گرگ». از آب گذشت و به وسط زمین رسید و به آفریدگان مادی («گیتی») حمله کرد. زمین چنان تار شد که در هنگام ظهر مانند شب تاریک می نمود. آفریدگان سهمناک بر روی زمین رها شدند و پلیدی آن ها چنان همه جا را فرا گرفت که حتی به اندازه نوک سوزنی از زمین از آلودگی بر کنار نماند. گیاه زهرآلود شد و پژمرد.

اهریمن به گاو و گیومرث روی آورد و آن دو را به «آز و نیاز و درد و گرسنگی و بیماری و عیب و کاهلی» دچار کرد. پبش از آنکه اهریمن به سوی گاو بیاید، اورمزد بدو بنگ داد تا رنج مرگ را بر او آسان کند، اما سرانجام شیر او خشکید و مرد.

آنگاه نیروی هزار دیو مرگ آفرین بر «انسان» که متحد اصلی خدا و دشمن بزرگ شر است روی آورد، اما حتی اینان نیز نتوانستند پیش از آن که اجل او فرا رسد او را بکشند، زیرا فرمانروایی «انسان» سی سال تعیین شده بود. همه چیزها خراب شد، دود و تاریکی با آتش درآمیخت و آفریدگان مقدس تغییر شکل دادند.

به مدت نود روز موجودات «مینویی» با دیوان در جهان مادی به نبرد پرداختند؛ هماورد هرکدام از فرشتگان بزرگ سردیوی بود و هر چیز خوبی مورد حمله همتای خود قرار گرفت: «دورغ» در برابر «راستی»، «افسون جادوگری» در برابر «کلام مقدس»، «افراط» و «تفریط» در برابر «اعتدال»، «کاهلی» در برابر «کوشایی»، «تاریکی» در برابر «روشنی»، «نابخشایندگی» در برابر «بخشایش». بر هرچه در همه جهان مادی و در سپهر بود حمله شد و سرانجام «انسان» نیز کشته شد.

این زمان چنین می نمود که حمله اهریمن کاملا موفقیت آمیز بوده و آفریدگان خوب تماما نابود گشته اند، و چنین می نمود که حرکت نامنظم که دستاورد شر است بر نظم و آرامش پیروز شده و کار اورمزد به ظاهر ناموفق بوده است.

با این همه، به رغم همه این ظواهر، کار «خیر» به پایان نرسیده بود، زیرا زحمت شر تازه شروع شده بود. اهریمن پس از این پیروزی نمایان در پی آن برآمد که به جایگاه طبیعی خود که تاریکی است، بازگردد، اما دریافت که هم «مینوی آسمان» که همچون مرد جنگجویی زره بر تن داشت، و هم «فرَوَشی» های (فرَوَهر های) مردمان راه را بر او بسته اند.

«فرَوَشی» ها گروه معروفی در اساطیر ایرانی هستند. همانگونه که هر یک از آفریدگان مادی یک اصل «مینویی» دارد، انسان نیز یک «خود» آسمانی دارد که «فرَوَشی» اوست. هر بدیی که آدمی در روی زمین بکند، «خود» آسمانی و حقیقی او تأثیرناپذیر باقی می ماند، و فقط وجود زمینی انسان است که به سبب گناهانش در دوزخ رنج می برد (گرچه در متنی آمده است که حتی «فروشی» ها هم ممکن است به دوزخ روند).

گروه «فروشی» های مقدس به میل خود داوطلب شدند که اورمزد را در نبرد یاری کنند، و همچون «سواران دلاور نیزه به دست» به صف ایستاده اند و اهریمن را از فرار از زندانی که خود به زور در آن وارد شده است، باز می دارند.

اهریمن که بدین گونه در جهان دشمن زندانی شده بود، پی برد که زندگی آغاز به شکوفایی کرده است. تیشتَر باران ایجاد کرد؛ آب ها آفریدگان بد را شستند و به درون سوراخ خای زمین بردند و زمین بارور شد. ولی ماجرا به پایان نرسیده بود، زیرا در پس این پیروزی ظاهری، تخم شکست اهریمن کاشته شد. چون «گاو» درگذشت پنجاه و پنج نوع غله و دوازده نوع گیاه دارویی از اندام های او روییدند و نطفه او به ماه رسید و در آن جا پالوده شد و انواع مختلف حیوانات از آن به وجود آمدند. به همین گونه، چون «انسان» درگذشت، نطفه او بر زمین فرو رفت. از تن او که از فلز بود، انواع مختلف فلزات به زمین رسید و از نطفه او مَشیَه و مَشیانه (مشی و مشیانه) که نخستین زوج بشر بودند، از زمین روییدند.

همانگونه که آسمان و آب (تیشتر) و «گاو» و «انسان» با اهریمن به نبرد پرداختند، گیاه و زمین و آتش و اعضای دیگر آفرینش نیز با وی به ستیز برخاستند. زندگی پیروز شد و مرگ که کار اهریمن است شکست خورد، زیرا از مرگ زندگی حاصل شد و نعمت های زندگی فراوان تر از قبل گشت. از گاو واحدی انواع گوناگون حیوانات به وجود آمدند و از «انسان»، پدر و مادر نسل بشر پیدا شدند.

هرگز از زمان آفرینش تا «بازسازی جهان» به صورت خالص، زمین از انسان تهی نبوده است و نخواهد بود، و اهریمن که عاری از خوبی است، این کامروایی رادر نمی یابد.

گرچه اهریمن می تواند افراد بشر را بکشد، اما به طور کلی شمار آدمیان پیوسته رو به افزایش است که نه تنها حمله های او را به شکست مبدل می سازند، بلکه حتی آن حمله ها را متوجه خود او می کنند.

نخستین پدر مادر بشر در دین زرتشت

نخستین زوج بشر از نطفه گیومرث که در زمین ریخته بود، بیرون آمدند.

نخست به شکل گیاهی پیوسته به هم روییدند به طوری که تشخیص این که کدام مرد است و کدام زن ممکن نبود. این دو با هم درختی را تشکیل می دادند که حاصل آن ده نژاد بشر بود. سرانجام وقتی به صورت انسان درآمدند، اورمزد مسئولیت هایشان را به آنان آموخت:

شما تخمه بشر هستید، شما نیای جهان هستید، به شما بهترین اخلاص را بخشیده ام، نیک بیندیشید، نیک بگویید و کار نیک کنید و دیوان را مستایید.

اما شر در آن نزدیکی در کمین نشسته بود تا آنان را از راه راست منحرف کند. اهریمن بر اندیشه آنان تاخت و نخستین دروغ را بر زبان آوردند-گفتند که اهریمن آفریدگار است. بدین گونه، انتساب اصل جهان به شر، نخستین گناه بشر بود، و از نظر زردشتیان این بدترین گناه است.

از این لحظه به بعد سرگردانی نخستین زوج در زندگیی که خدا برای آنان در نظر گرفته بود، آغاز گشت و در زندگی دچار سردرگمی شدند. قربانیی کردند که ایزدان را خوش نیامد و به نوشیدن شیر پرداختند. گرچه چاه کندند، آهن گداختند، افزار های چوبی ساختند و در کار - که در دین زردشتی فضیلت به شمار می رود - با هم سهیم شدند، اما حاصل آن آرامش و پیشرفت و هماهنگی که باید ویژگی جهان باشد، نبود بلکه نتیجه آن خشونت و شرارت بود.

دیوان اندیشه نخستین زوج بشر را با این اغوا که پرستش آنان بر پرستش خدا ترجیح دارد، تباه ساختند و به مدت پنجاه سال میل به هم آغوشی را از آنان ربودند که از نظر اخلاقی موجب تباهی آنان شد.

در این اسطوره بعضی تعلیمات مشخصه زردشتی را می توان دید: دورنمایی از جهان و از کار و از تولید مثل.

تجرد در دین زردشتی به هیچ روی تقوی به شمار نمی رود؛ در حقیقت درست عکس آن است، زیرا تجرد «آفرینش خوب» اورمزد را از افزایش باز می دارد و در نتیجه، موجب غفلت از یکی از وظائف اساسی دینی که بر هر مرد و زن فریضه است، می گردد. وقتی هم نخستین زوج فرزندانی پیدا کردند، آن ها را خوردند تا این که اورمزد شیرینی فرزند را برگرفت. آنگاه، سرانجام، مَشیَه و مَشیانه وظیفه خویش را با به دنیا آوردن همه نژادهای بشر به انجام رسانیدند.

 اسطوره ها در دین زرتشت

خدا و انسان در دین زرتشت

جهان شش هزار سال قبل از حمله اهریمن وجود داشت. به مدت سه هزار سال در حالت مینویی محض بود و به مدت سه هزار سال شکل مادی داشت، با این همه، به «مینو» پیوسته بود. جهان را اورمزد آفریده است تا با بدی نبرد کند.

حمله اهریمن به جهان همه بدی های اخلاقی و جسمانی را در آن ایجاد کرد. از حمله او، بر جهان و گیاهان و جانوران و انسان و حتی کل عالم ضربه وارد شد، اما اهریمن هر چه بکوشد، نمی تواند بر اصل زندگی فائق آید. چون نخستین انسان درگذشت، نطفه خود را بیرون ریخت که از آن نخستین زوج بشر به وجود آمدند. اگر چه این نخستین زوج نیز به نوبه خود دچار انواع حمله های سخت و اغواها شدند، اما نسل بشر رو به افزایش گذاشت.

عقیده اساسی این است که تاریخ جهان تاریخ جدال میان خیر و شر است. در این نبرد انسان فطرتا یاور خداست. وی نه برای بازی آفریده شده است، همانند بعضی از سنت های هندی، و نه موجودی است که تجلی گاه شکوه خدا باشد.

خدا به انسان نیاز دارد، همانطور که انسان به خدا. جهانی که انسان در آن زندگی می کند، گرچه از حمله های شر آلوده گشته است، اما اساسا خوب است، زیرا خدا پدر و مادر آن است. انکار این موضوع یکی از گناهان اساسی دین زردشتی است.

برخلاف مذاهب هلنی، زردشتیان با بی لطفی ماده را با روح مقایسه نمی کردند؛ آنان معتقد بودند که برای رسیدن به هستی آرمانی باید آن دو با هم در هماهنگی کامل باشند، و این همان هستی است که تاریخ به سوی آن در حرکت است و در پایان جهان، یا بهتر بگوییم در هنگام «بازسازی جهان»، تحقق یابد.

اسطوره های پایان جهان در دین زرتشت

تعلیمات دین زردشتی در مورد پایان کار جهان شامل دو بخش است: پایان زندگی فرد با فرا رسیدن مرگ و «پایان» جهان. این دو مطلب را به نوبت مد نظر قرار می دهیم.

اعتقاد به زندگی پس از مرگ در زمان نسبتا متأخری بخشی از اصول عقاید دینی یهودیان را تشکیل می دهد، اما این اعتقاد از قدیم ترین زمان ها بخش عمده ای از تفکرات ایرانی بوده است.

جاودانگی تنها به معنی نوید پاداش اخروی نیست، بلکه در حقیقت جایگاه حقیقی انسان است، زیرا آن چه به ظاهر انسان را نابود می کند، یعنی مرگ، سلاح اهریمن است. انسان برای زیستن ساخته شده است و نه برای مرگ. اگر فرضاً مرگ سخن آخر باشد، در این صورت اهریمن پیروزمند نهایی است و نه خدا.

دین زرتشت و زندگی پس از مرگ

پس از مرگ روان به مدت سه شب پیرامون تن می گردد. نخستین شب به سخنان خود در زندگی گذشته اش می اندیشد، شب دوم به اندیشه هایش و شب سوم به کردارهایش. این سه شب زمان تأسف روان است بر تن، تأسف مرگ تن، و نیز زمانی است که روان و تن آرزوی دوباره یکی شدن را دارند.

در این مدت دیوان آماده در کمین اند و پیوسته مشتاق تا روان را دچار آزار و عذاب کنند بی توجه به اینکه آنچه می کنند به جاست یا نه. از این رو، روان به پشتیبانی سروش عادل نیاز دارد و این حمایت از راه تقدیم هدایا و نیایش های خویشاوندان شخص درگذشته به دسا می آید. این سه شب همچنین دوران نگرانی و دل گرمی روان است. نگرانی از افکار بد خود در زمان زندگی و دل گرمی از فکر کارهای نیکش.

سه شب پس از مرگ، در سپیده دم (روز چهارم) هر روانی می رود تا دوباره اعمالش داوری شود. در طول زندگانی هر فردی مجموعه ای از صواب ها و یا خطاهای او در «خانه سرود» انبار می شود. این صواب ها و خطا ها را در ترازویی در برابر چشمان داوران که عبارتند از مهر و سروش و رَشن می سنجد. گرایشی به هیچ سو نیست، نه به سوی توانگران و نه به سوی درویشان، نه به سوی ناتوان و نه به سوی زورمندان. درباره هر انسانی کاملا بر اساس زندگی خاص خود او داوری می کنند.

اگر اندیشه ها و گفتارها و کردار های نیک بر بد افزون باشد، روان به بهشت می رود؛ و اگر بدی بر نیکی فزونی یابد، روان را به دوزخ می فرستند، اما اگر هر دو کاملا برابر باشند، روان به هَمِیستگان که جایی میانی است، می رود. زردشتیان نمی توانند این تفکر مسحیت را بپذیرند که زندگی و مرگ و قربانی یک فرد بتواند کفاره گناهان دیگران باشد. نتیجه چنین قضاوتی نمی تواند حتی شایسته عدالت بشری باشد، چه رسد به خدا.

هنگامی که روان از محل قضاوت بیرون می رود، راهنمایی به پیشوازش می آید. نسیم خوشبو و دوشیزه ای که زیباتر از او هرگز کسی ندیده است، از راستکاران استقبال می کنند. روان که مبهوت زیبایی آن دوشیزه است می پرسد که او کیست و از کجا آمده است. وی پاسخ می دهد که:«من همان «وجدان» توام». او مظهر اندیشه ها و گفتار ها و کردارهای آن روان است. از سوی دیگر، بوی بد ناخوشایند و عجوزه برهنه پیری که بسیار نفرت انگیز است و پر از عیب به پیشواز روان بدکار می آیند. این زن مظهر اندیشه ها و گفتارها و کردارهای اوست.

آنگاه روان به سوی پل چینوَت روانه می شود. این پل دو رو دارد بدین گونه: برای راستکاران عریض و آسان گذر است، اما برای بدکاران تغییر شکل می دهد و به صورت تیغه تیزی همانند تیغ شمشیر نمایان می شود، به طوری که روان در نیمه راه به قعر دوزخ فرو می افتد.

هنگامی که روان راستکار از پل می گذرد ایزدان مینویی را می بیند. «آتش» پیروزمند تاریکی را دور می کند، و روان که معناً پاک گردیده است به بهشت راهنمایی می شود. روان بدکار دچار عذاب های بزرگی می گردد و همچون گرگی که در دام افتاده باشد، مویه و زاری می کند، اما کمکی بدو نمی رسد. اعمال بد روان که به صورت حیوان درنده هراس انگیزی درآمده و او را به پیش می راند، وادارش می سازد که بر خلاف میل خود از پل بگذرد. پس از برداشتن سه گام که عبارتند از «اندیشه بد»، «گفتار بد» و «کردار بد»، با سر به دوزخ فرو می افتد و دچار انواع عذاب ها می شود.

گفته شده که هم بدکاران و هم راستکاران با مانعی رو به رو می شوند، و آن رودخانه ای است که از اشک های سوگواران درست شده است. زاری و گریه بیش از اندازه رودخانه را به طغیان می آورد و عبور از پل را برای روان دشوارتر می کند. زردشتیان زاری و مویه بیش از اندازه را گناه می شمرند، زیرا آن کار به سلامتی سوگواری کننده آسیب می رساند و به حال شخص درگذشته نیز فایده ای ندارد. آنچه بسیار مفیدتر است، اجرای مناسک صحیح است، زیرا این مناسک می توانند موجب آسایش فراوانی برای روان شوند.

زندگی آن جهانی در دین زرتشت

اکنون به سرنوشت روان پس از آنکه از پل چینوت گذشت یا از آن فرو افتاد، می پردازیم. اما پیش از آن که تصورات زردشتیان از بهشت و دوزخ توصیف گردد، لازم است سخنی درباره تصویر کلی زندگی آن جهانی گفته شود. وقتی که روان به محل پاداش یا محل مکافات می رسد، به جایگاه ابدی وارد نشده است.

اندیشه وجود مجازات ابدی در دوزخ از نظر اخلاقی مغایر با افکار زردشتیان است که اعتقاد دارند که تنها هدف از هر مجازات عادلانه ای بازسازی یا اصلاح است. پدر و مادری که فرزند خود را فقط محض مجازات تنبیه کنند، از ستمکاران به شمار می آیند. پس چگونه می توان چنین کاری را به خدا نسبت داد؟ رنج جاودانه در دوزخ نمی توانند اصلاح کننده باشد. بنابراین، خدای خوب نمی تواند آن را جائز بشمارد. بدین ترتیب، دوزخ زردشتی جایگاه موقتی است که در آن مجازات، هرچند سخت، اقدامی برای اصلاح است که با گناه تناسب دارد، به طوری که سرانجام وقتی خیر پیروز شود، همه مردم، هم از بهشت و هم از دوزخ، برانگیخته می شوند و همه آفریدگان با مبدأ خود که خدای کاملا خوب است، یکی می گردند.

بهشت در دین زرتشت

توصیف بهشت در نوشته های ویراف مقدس آمده است. گفته شده که او را در عالم شهود به بهشت و دوزخ برده اند تا سرنوشتی را که معتقدان در پیش دارند، برای آنان شرح دهد. ویراف را سروش و موجودات آسمانی دیگر از پل چینوت عبور دادند و در آن سوی پل فرَوَشی های آسمانی به دیدار او آمدند و او را به هَمِیستگان بردند که جایگاه کسانی است که اعمال نیک و بدشان برابر است. مجازات آنان فقط گرما و سرماست. ویراف از آن جا به طبقات گوناگون بهشت رفت.

نخست ویراف به طبقه ستارگان («ستاره پایه») رسید که «در آن جا از اندیشه نیک پذیرایی می شود». در آن جا روان ها که فروغ شان مانند ستارگان است، درخشان و پرشکوه بر تخت نشسته اند. در طبقه بعدی، یعنی طبقه ماه («ماه پایه»)، روان هایی هستند که از «گفتار نیک پذیرایی می کنند».

دوزخ در دین زرتشت

ویراف را پس از بازگشت به پل، به دوزخ بردند تا سرنوشت بدکاران را ببیند. آنان در سه شب نخستین پس از مرگ به اندازه ای که کسی در تمامی زندگی در جهان آزار ببیند، دچار رنج و عذاب می شوند.

عجوزه ی پیری که تجسمی از «وجدان» فرد بدکار است، ویراف را رهبری کرد و او از میان جای «اندیشه ی بد»، «گفتار بد» و «کردار بد» گذشت و به دوزخ داخل شد. در آنجا با سرما و گرمای شدیدی رو به رو گشت. تاریکی چنان غلیظ بود که می شد آن را با دست گرفت و تعفن چنان شدید بود که می شد آن را با کارد برید. او «دهان آزمند دوزخ را که مانند ترسناک ترین چاه بود» دید.

مردمان در دوزخ چنان تنگاتنگ در هم انباشته شده اند که زندگی قابل تحمل نیست، با این همه دوزخیان گمان می کنند که تنها هستند، و زمان چنان به کندی می گذرد که پس از گذشت سه روز می پندارند که دوران نه هزار ساله ی جهان گذشته است. همه جا پر از آفریدگان نابکار است که از نظر ظاهر به بلندی کوه ها هستند و روان های بدکاران را می درند و می ربایند. این بخت برگشتگان بیچاره از فراوانی بارش برف و گرمای آتش تند سوزان و از تعفن مشمئزکننده و سنگ و خاکستر در عذابند.

هر روانی متناسب با اعمال بد خود مکافات سختی می بیند:

زنی را که مرتکب زنا شده بود با پستان در دوزخ آویزان کرده و آفریدگان موذی همه ی بدن او را فراگرفته بودند.

مردی را که در کسب و کار کم فروشی کرده بود، وادار می کردند تا دائما خاک و خاکستر را در ترازو وزن کند و بخورد.

فرمانروای بی رحمی را معلق در فضا نگاه داشته بودند و پنجاه دیو دائما او را از پس و پیش با مارهای جهنده شلاق می زدند.

مرد بسیار ثروتمند خودخواهی را بر روی میله ی دندانه داری خوابانیده بودند و هزار دیو با خشونت بسیار او را لگدکوب می کردند.

تنبیه های هر فردی بنابر اعمال نیکی که انجام داده است، تعدیل می شود. مثلا مردی را که زنا کرده بود در پاتیل جوشانی نشانده بودند، اما چون او جانوران موذی بسیاری را با پای خود کشته بود، پاهایش از پاتیل بیرون بود و مانند قسمت های دیگر بدنش آزار نمی دید.

این متن ها نه تنها از جهت عرضه تصویر کلی بهشت و دوزخ به عنوان جایگاه عقوبت سخت و در عین حال اصلاح کننده، جالب توجه اند، بلکه از نظر عرضه جزئیاتی درباره آنچه زردشتیان گناه دینی به شمار می آوردند نیز درخور توجه هستند، مانند کم فروشی، حکومت غیر عادلانه فرمانروایان، زنی که دست به سقط جنین می زند، هم جنس بازی، خست و نظائر آنها.

هم بهشت و هم دوزخ با کلمات مربوط به ماده توصیف شده اند. بهشت در بالای زمین است و دوزخ در زیر زمین. خوشی ها و رنج ها نیز با کلمات مربوط به جسم توصیف شده اند. با این همه، در این متون تأکید شده است که این خوشی ها و رنجها از آنچه در جهان می بیند افزون تر است، و چون در نظر بگیریم که تأکید می شود که این رنجها و خوشی ها را «روان» می بیند، می توانیم حدس بزنیم که گمان می شد در این دوره ی پس از مرگ، روان رنج ها و خوشی ها را به صورت روحانی می بیند، گرچه زبانی برای بیان آن وجود ندارد.

نکته ی دیگری که باید مورد توجه قرار گیرد، اندیشه ی عروج روان از طبقات مختلف آسمان است. عموماً چنین می پندارند که این اندیشه نشانه ای از یک تصور بسیار قدیمی است که به صورت های مختلف در سنت های گوناگون ظاهر می شود. از باب نمونه، ممکن است این عروج روان در نقوش برجسته ی کوما گنه تصویر شده باشد. این نقوش برجسته شاه را نشان می دهند که با خدایان گوناگون دست می دهد. همین تصور در آیین گنوسی و شاید در مهر پرستی که شخص تازه تشرف یافته از تعدادی پله های «نردبان» معنوی بالا می رود، نیز وجود دارد.

داوری جهانی در دین زرتشت

زردشتیان بر این باورند که تاریخ جهان دوازده هزار سال به طول می کشد. آخرین دوره که در آن بدی شکست می خورد، دوره ای است که با تولّد زردشت آغاز می شود، بنابراین، به عقیده ی زردشتیان ما در دوره ی انجامین تاریخ جهان زندگی می کنیم.

آخرین دوره ی تاریخ، خود به چهار دوره کوتاه تر تقسیم می شود و نماد هر کدام از آنها یکی از فلزات است: زر نماد دوره ای است که در آن «دین بهی» به زردشت الهام شد، سیم نماد دوره ای است که شاه حامی او دین را پذیرفت، روی نماد دوران ساسانی و آهن نماد دوره کنونی است که دین رو به تنزل است. گرچه در این دوران است که بدی مغلوب می شود، اما این نبرد داستان واحدی از موفقیت طولانی «خیر» نیست، بلکه مجموعه ای از زیروبم هایی است که در طی آن ها نخست نیکی و آنگاه بدی ظاهراً موفق می شود.

در طی دوران سه هزار ساله پایانی، زردشتیان منتظر آمدن سه منجی هستند که هر کدام هر هزار سال یک بار ظهور می کند. انتظار نخستین منجی را هزار سال پس از زردشت می کشیدند. از آنجا که عموماً بر آنند که زردشت در حدود ۶۰۰ ق. م می زیسته است، بایستی دو منجی نخستین تاکنون ظهور کرده باشند. بعداً خواهیم دید که چگونه زردشتیان راه حلی برای این مسئله یافته اند. آنان معتقدند که دوران آهن که دوران تنزل دین پیش از ظهور نخستین منجی است، هنوز ادامه دارد.

منجی، دوران آهن و دین زرتشت

نشانه ی این دوران چیزی است که سنت یهودی - مسیحی آن را «علائم آخرت» (علائم الظهور)، می نامد یعنی تجلیات ترس و قدرت شر.

دیوان خشم تبار «ژولیده مو» به ایران می تازند که حاصل آن نابودی کامل زندگی منظم این سرزمین است. زندگی خانوادگی و اجتماعی پریشان می شود و بزرگداشت راستی و عشق و «دین بهی» کاهش می یابد. آشفتگی کیهانی نیز به وجود می آید: خورشید و ماه نور خود را به کمال نمی افشانند، تاریکی و تیرگی، زمین لرزه و خشکسالی و قحطی در زمین به وجود می آید. در زمین جنگها در می گیرد، و زندگی چنان ترسناک به نظر می آید که زردشت که میگویند همه این ها را در عالم شهود بدو نموده اند، نیایش می کند که کاش در چنین دورانی از زندگی به سر نبرد. این حمله ی شر قرینه یورش او در آغاز تاریخ جهان است.

در آن زمان اهریمن خورشید را آزرد، زمین را به لرزه در آورد به گونه ای که کوه ها پیدا شدند، و نظم را دچار بی نظمی کرد. به همین گونه، در پایان جهان نور خورشید تغییر می یابد، زمین لرزه ها به وقوع می پیوندد و زندگی خانوادگی و اجتماعی و دینی دچار هرج و مرج می شود.

سرانجام بارش ستارگان در آسمان پیدا می شود که نشانه تولد شاهزاده پارسایی است که بر لشکر شر پیروز می گردد و سرزمین های ایرانی و تخت «دین بهی» را، پیش از تولد نخستین منجی، به صورت پیشین خود در می آورد.

نخستین منجی در دین زرتشت

اوشیدر منجی («گسترش دهنده ی راستکاری») گرچه از دوشیزه با کره ای زاده می شود، اما فرزند پیامبر بزرگ زردشت نیز هست. در اسطوره آمده است که نطفه زردشت در دریاچه ای نگهداری می شود و نزدیک به فرا رسیدن هزاره این نطفه دختر باکره پانزده ساله ای را که در آن دریاچه به آب تنی می پردازد بارور می کند و نطفه منجی در رحم او بسته می شود.

وقتی این منجی به سی سالگی می رسد، خورشید ده روز یکسره در میان آسمان در هنگام ظهر، یعنی «رَپیثوین»، در همان جایی که پیش از نخستین حمله اهریمن قرار داشت، می ایستد. منجی با فرشتگان بزرگ هم سخنی می کند و الهام دینی را که نخستین بار زردشت آورده بود، باز می آورد. با آمدن او وضعی همانند وضع بهشت به جهان باز می گردد. به مدت سه سال مردمان با هماهنگی بیشتر و به دور از آفریدگان به زندگی می کنند و بخشی از آفریدگان اهریمن یعنی نوع گرگ نابود می شود. بدین گونه ظهور نخستین منجی پیش آزمونی است برای فرا رسیدن کمال، یعنی تلفیق نظم اولیه با «دین بهی» که زردشت آن را آورده بود. با این همه، «باز سازی جهان» کامل نیست. بدی هنوز هست و بار دیگر اظهار وجود خواهد کرد.

متن ها درباره چگونگی بروز بدی که در پایان هزاره رخ خواهد داد، همداستان نیستند. در بعضی از متون آمده است که دشمنان ایران باز خواهند گشت و «دین بهی» و دولت را پایمال خواهند کرد، اما چنین می نماید که این مطلب، تاریخی کردن اعتقادی اساطیری است که در متن های دیگر آمده است.

در این متون گفته شده که شر به صورت زمستان هراس انگیزی که با جادوگری دیو مَلکوس به وجود می آید، ظاهر می گردد. برف و تگرگ بخش اعظم نوع بشر را از میان خواهد برد. با این همه، پیش از رسیدن دومین منجی، خیر دوباره پیروز خواهد شد، زیرا مردمان از وَری (قلعه ای) که جمشید ساخته است، (نک به ص ۵۶) بیرون خواهند آمد و زمین از آنان پر خواهد شد. در این زمین که دوباره پر جمعیت شده، بیماری دیگر کشنده نخواهد بود و مرگ فقط بر اثر پیری یا قتل اتفاق خواهد افتاد. بدین گونه، بزرگ ترین سلاح اهریمن که مرگ است، کم کم نیروی خود را تا پیش از تولد دومین منجی، از دست خواهد داد.

دومین منجی در دین زرتشت

اوشیدرماه، دومین منجی، مانند سلف خود از دوشیزه با کره ای زاده می شود. وی از نطفه زردشت که در دریاچه ای نگاهداری می شود، آبستن می گردد.

در حالی که خورشید در هنگام ظهور اوشیدر ده روز بی حرکت مانده بود، در این زمان بیست روز در میان آسمان در هنگام ظهر خواهد ایستاد و آفریدگان به جای سه سال، شش سال در کامیابی خواهند بود. در طی هزاره اوشیدر گرگ ها از روی زمین رخت بر می بندند و در این هنگام اعضای بیشتری از آفریدگان شر، از قبیل مارها، ناپدید خواهند شد. جهان به سوی وضع بهشتی بنیادین باز هم نزدیک تر خواهد شد. آدمی دیگر نیازی به خوردن گوشت نخواهد داشت و گیاهخوار خواهد شد و فقط آب خواهد نوشید.

با وجود این نیروی رو به افزایش «آفرینش خیر» و اخراج تدریجی شر، هنوز تا به پایان آمدن نیروهای تاریکی زمانی دراز مانده است. شر دوباره به صورت ضحاک، یعنی همان غولی که فریدون او را در غاری در کوه دماوند زندانی کرده است (نک به ص ۸۲)، اظهار وجود خواهد کرد. وی از زندان خواهد گریخت و با تاخت و تاز در جهان به ارتکاب گناه دست خواهد زد و یک سوم نوع بشر و حیوان را خواهد بلعید. به عناصر خوب یعنی به آتش و آب و گیاه آزار خواهد رساند. اما گرشاسب، یکی دیگر از قهرمانان باستانی، برانگیخته خواهد شد و سرانجام جهان را از این موجود شریر رهایی خواهد بخشید.

هزاره ی هر کدام از این منجیان الگوی روشنی را دنبال می کند: پیش از تولد این منجی نیکی اوج خواهد گرفت. ظهور معجزه آمیز او آفرینش را به وضع بهشتی نزدیک تر خواهد کرد و نیروهای شرکاستی خواهند گرفت. با وجود این، شر در هر موقعیتی حمله ای را آغاز خواهد کرد که تهدیدی برای نابودی نوع بشر خواهد بود تا این که سرانجام به دست یکی از قهرمانان اولیه مغلوب شود.

دین زرتشت و آخرین منجی

نطفه سَوشیَنت (سوشیانس)، آخرین منجی، نیز همانند دو منجی دیگر در رحم دختر باکره ای بسته می شود، اما با آمدن او پیروزی کامل و نهایی خیر نیز فرا خواهد رسید. بیماری و مرگ و شکنجه و آزار همه مغلوب خواهند شد، گیاهان دائما شکوفا خواهند بود و آدمی فقط غذاهای معنوی خواهد خورد. جهان در آن زمان کاملا و برای آخرین بار بازسازی خواهد شد.

سوشیانس مردگان را در همان جایی که در گذشته اند، برخواهد انگیخت. آنگاه همه مردمان به سوی داوری واپسین پیش خواهند رفت و در این داوری هر کسی اعمال نیک و بد خود را خواهد دید. نیکوکاران چنان در میان بدکاران مشخص خواهند بود که بره های سپید در میان بره های سیاه. پس از این داوری، بدکاران به مدت سه شبانه روز به دوزخ باز خواهند گشت و نیکوکاران به بهشت تا مکافات و پاداش درخور خود را ببینند.

در حالی که داوری بر سر پل (چینوَت) با پاداش و مجازاتی که به دنبال دارد، فقط خاص روان است، داوری واپسین که پس از رستاخیز است با همه وجود آدمی سر و کار دارد، هم با تن و هم با روان، تا سرانجام انسان آفریدگار را با همه وجود خود در هماهنگی کامل روح و ماده نیایش کند. اما نخست همه مردم باید از میان رودخانه ای از فلز گداخته بگذرند. این رودخانه که پیش از این، زمین را به شکل اولیه آن، یعنی به صورت دشت، هموار کرده است، در این زمان همه مردمان را نیز می شوید و می برد، تا آنان نیز در پاکی یکسان شوند.

هدیه جاودانگی هنگامی اعطا خواهد شد که سوشیانس در نقش موبد، قربانی نهایی را با آخرین حیوانی که برای خدمت به بشر کشته می شود، انجام دهد. این همان قربانی گاو است که قبلاً نقش او را در تاریخ اولیه ذکر کرده ایم. از پیه آن گاو و «هوم سفید» اساطیری که در «دریای کیهانی» قرار دارد، اکسیر جاودانگی تهیه خواهد شد.

پس از این، در متن ها شرح شکست انجامین شر آمده است، گرچه ممکن است در اصل، در دین زردشتی ترتیب تاریخی حوادث چنین نبوده باشد. هر یکی از موجودات ایزدی بر هماورد دیوی خود مستولی خواهد شد و او را نابود خواهد کرد تا سرانجام اهریمن و آز که باز مانده اند، به دوزخ بگریزند. فلز گداخته که سطح زمین را هموار کرده و آدمیان را فرا گرفته است، به دوزخ فرو خواهد ریخت، و تعفن و پلیدی را که مشخصه این جایگاه است در خود فرو خواهد برد، به طوری که کل شر اگر هم از میان نرود، عقیم خواهد شد.

متأسفانه درباره سرنوشت قطعی اهریمن در متون به وضوح سخن نرفته است. سوراخی که اهریمن از آن جا به جهان رخنه کرده بود، محکم بسته خواهد شد. با هموار شدن زمین و با تحقق اتحاد آرمانی تن و روان در انسان، بار دیگر همه ی آفرینش تلفیق کاملی از روح و ماده خواهد بود، همانگونه که اراده خدا بوده است.

خطاست اگر این رویداد را پایان جهان بنامیم، زیرا در دین زردشتی چنین نیست. اگر چنین باشد پایان جهان به معنی پیروزی اهریمن خواهد بود. بهتر است که آن را «بازسازی جهان» بخوانیم، همانگونه که خود زردشتیان آن را می نامند. جهان دوباره به وضع کاملی که پیش از حمله اهریمن از آن برخوردار بود، «بازسازی» می شود. اما این حوادث حتی معنایی والاتر از این هم دارد. امور درست به حالت پیشین خود باز نمی گردند، زیرا در این زمان اهریمن دیگر وجود ندارد، و اورمزد نه تنها به عنوان خیر مطلق و دانای مطلق، بلکه در این زمان به عنوان قادر مطلق نیز فرمانروایی می کند.

منبع: شناخت اساطیر ایران-جان هینلز- ترجمه:ژاله آموزگار، احمد فضلی

وضعیت اجتماعی و حقوقی زنان در ایران باستان

ایران باستان و جایگاه زن در نظام اجتماعی آن موضوع بحث ها و جدل های فراوان بوده است هم در بین اندیشمندان و محققان و هم در میان مردم عادی بوده است که گاه با افسانه پردازی و اسطوره سازی نیز همراه بوده است

ایران باستان و جایگاه زن در نظام اجتماعی آن موضوع بحث ها و جدل های فراوان بوده است هم در بین اندیشمندان و محققان و هم در میان مردم عادی بوده است که گاه با افسانه پردازی و اسطوره سازی نیز همراه بوده است.

زن در ایران باستان

ایران باستان زن و مرد از هر حیث با هم برابر بودند و تبعیض و نابرابری در میان نبود. حقوق زنان در همه جوامع و دوران ها همواره به مقتضیات زمان، ویژگی های فرهنگی جامعه و نوع مناسبات اجتماعی آن عصر بستگی داشته است. برای زنان در ایران باستان در هر موردی حقوقی وضع شده بود، در مورد ازدواج، طلاق، مالکیت، خانه داری، بچه داری و هر چیز کوچک و بزرگ دیگر.

انسان ها همواره در طول تاریخ در پی نمونه ای تکامل یافته تر از خود در همه زمینه ها بودند تا راه زندگی خود را بر روال همان نمونه هموار کنند، این نمونه گاه به صورت اسطوره ای در اعتقادات و باورهای یک قوم جایگاهی خاص یافته بود که این حقیقت شناسه های فرهنگی یک ملت را نشان می دهد و گاه این اسطوره ها چنان در دل یک ملت راه یافته اند که به مرور به صورت خدایانی بزرگ درآمده و مورد ستایش و عبادت قرار گرفته اند. زن یکی از همین اسطوره هاست که به مرحله الهه بودن و خدایی رسیده و در ایران باستان اهمیت به سزایی یافته است.

در دورانی که شاید بیش از ده هزار سال قبل از میلاد باشد، تغییراتی در وضع اقلیمی ایران به وجود آمد و انسان غار نشین اندک اندک برای خود خانه ساخت. در این دوران خانواده مرکز قدرت قبیله بود و چون زن هم در خانه و هم در بیرون با مرد در کار تولید و رفع حوایج زندگی معاضدت و همکاری داشت، و از طرفی تولید مثل و بچه زاییدن و استمرار نسل به طور فطری و طبیعی بر عهده او بود لذا ارزش و اهمیت زن نسبت به مرد فزونی یافت و تعادل قدرت را به سود زن متمایل ساخت.

در حقیقت نگهداری از آتش، نگهبانی خانه، تهیه و پخت غذا، ساختن ظروف سفالی، نگهداری فرزندان باعث اولویت زن نسبت به مرد شد و اداره کارهای قبیله به دست او افتاد. در عین حال سلسله نسب خانواده به نام زن خوانده می شد، این نحوه اولویت و توفق زن بر مرد به صورت عصر مادر شاهی در فلات ایران شروع شد؛ و همین روند که یکی از خصایص ساکنان ایران بود بعدها در آداب آریاهای فاتح وارد شد.

توجه به این مطلب به وضوح می توان به نقش زن پی برده و دریافت که چرا تا این حد موضوع حقوق زن مهم بوده و هست.

ایرانیان در هزاره نخست میلادی «ایزد بانو آناهیتا» را می پرستیدند و او را الهه آب ها و الهه ی حاصلخیزی و باروری می شمردند. آناهیتا در آیین مزدایی، یکی از پایگاه های والای اجتماعی – آیینی را کسب کرده بود و در کنار مهر پرستیده می شد. بازمانده ی پرستش این بغ بانوی ایرانی را در معبد استخر پارس و در معبد آناهیتا در کنگاور کرمانشاه می توان یافت. بخشی از اوستای موجود یشت ها در توصیف اوست. پرستش و ستایش آناهیتا در روزگار هخامنشی و اشکانی نیز همچنان ادامه یافت و همواره در نزد ایرانیان ایزد بانوی عتیق تطهیر، آب های پاکیزه و زایش است.

در کتاب «بندهش » فصل 15آمده است: «آنگاه اهورامزدا روان را که پیش از پیکر آفریده بود در کالبد مشیه و مشیانه بدمید و آنان جاندار گشتند. پس به آنان گفت شما پدر و مادر مردم جهان هستید. شما را پاک و کامل بیافریدم. هر دو اندیشه و گفتار و کردار نیک به کار بندید؛ و دیوان راپرستش مکنید. پس مشیه و مشیانه از جای خود به حرکت آمدند، و خود را شستشو کردند، و نخستین سخنی که بر زبان راندند این بود که اهورامزدا یگانه است، او آفریننده ماه و خورشید و ستارگان و آسمان وآب و خاک وگیاهان جاندار است.

چنانچه ملاحظه می شود؛ در دین مزدیسنی که معتقدات زرتشتیان بر آن نهاده شده است زن و مرد هر دو از یک ریشه تکوین می یابند با هم از زمین سربر می دارند و یکسان رشد می کنند و اهورامزدا با آنان به یکسان و با یک زبان سخن می راند و دستور واحدی برایشان مقرر می فرماید. آن دو پس از اقرار به یگانگی اهورامزدا نخستین سخنی که به زبان میرانند این است «هر یک از ما باید خشنودی و دلگرمی و محبت و دوستی دیگری را فراهم کند.»

از این گفتار برمی آید که در دین زرتشت هیچ یک از زن و مرد رابه یکدیگر تفوق و امتیازی نیست، و آن دو از نظر آفرینش و خلقت یکسان و برابرند. شخصیت زن در دین زرتشت نه تنها در آغاز جهان با مرد برابر است بلکه در پایان نیز با مرد یکسان و برابر است.