پزم بوی ماهی میدهد. بوی تند میگو. بوی دریا. حرفه تمام اهالی این روستا با دریا گره خورده. یا ماهیگیرند یا تور ماهیگیری میبافند. نیمه آذر ماه است و پنکه سقفی خانه الهیبخش با سر و صدای زیاد میچرخد. زنش حمیده خانم درزاده میگوید اگر دریا را جارو نکنند و چیزی هم برای مردهای ما بگذارند، ته سفره ما خالی نمیماند. نانی برای خوردن پیدا میشود.
اما الهیبخش آن قدر که لبهایش میخندد، در چشمهایش امیدی نیست. وضع جدید قیمت بنزین، پاک زندگیها را زیرورو کرده. لنجها کهنهاند. ٢٠سال هم بیشتر دارند. وسع صیادها آن قدر نیست که قایقهای جدید و جاندار بخرند. قایقهای کوچک ٢٥ تا ٣٠میلیون تومان و قایقهای بزرگ از ٧٠ تا ١٠٠میلیون تومان قیمت دارند. برای همین ماهیگیرهای خرد برای شرکتهای صیادی کار میکنند. شیلات به ماهیگیرهای خرد مجوز نمیدهد و ماهیگیری که مجوز نداشته باشد، سهمیه بنزین هم ندارد و قاچاقی کار میکند. ماهیگیری که زمانی ٣٠لیتر بنزین را ٣٠هزار تومان میخرید، الان ١٥٠هزار تومان میخرد. ٦برابر گرانتر از بنزین ٣هزار تومانی. چون در تمام استان سیستانوبلوچستان اگر کسی کارت سوخت نداشته باشد، یک لیتر بنزین هم به او نمیفروشند. تنها راه پر کردن باکهای لنج، خرید بنزین قاچاق است. این تنها راه پیش پای ماهیگیرهای مستقلی است که میخواهند نانی برای زن و بچهشان ببرند.
ماهی هم همینطور گران میشود. مثلا شوریده از کیلویی ٣٠هزار تومان میشود ٤٥هزار تومان. یا شاهمیگو به کیلویی ٧٠هزار تومان رسیده. پاییز و زمستان موقع صید است. ماهیگیرها به جزر و مد نگاه میکنند و به دریا میزنند. گاهی شب میروند و صبح زود برمیگردند و گاهی هم روزها راه دریا را پیش میگیرند. و زنها که از صبحهای زود تورهای خالی بزرگ را تمیز میکنند، تا شب چشم به راه برگشت لنجها میمانند.
کارون کارونی شوهر شمسخاتون دارکوب است. او چشم که باز کرده میان تورها بوده. تورهای سبز، تورهای آبی و تورهای سفید. مثل مردهای دیگر لباس بلوچی نمیپوشد. مردم پزم همیشه او را با همین لباس سربازی دیدهاند. کارون تمام عمر دوست داشته گماشته ارتش باشد. نشده. نه سوادی داشته، نه کاری بلد بوده. اما لباس را کسی نتوانسته از تنش دربیاورد. شمس خاتون هم بیهیچ حرفی زنش شده و حالا یک مریم چهارساله دارند که چشمهایش روزها از زیبایی سورمهای که مادر برایش کشیده، میدرخشد. کارون و شمس خاتون در حیاط، صبح تا شب فقط تور میبافند و هر کنده تور را ٨٠هزار تومان میفروشند. توربافی زمستان و تابستان ندارد. خواب و بیدار هم ندارد، شبها وقت خواب هم دستها دارند توربافی میکنند، توری برای پهن شدن در اعماق دریای آبی رنگ.
مد میشود و دهان دریا کف میکند، آب میآید توی خانه پزمیها، آن قدر که خانهها و آدمها با هم خیس میشوند. هر بار که آب دریا بالا میآید و تا خانهها پیشروی میکند، با خودش زباله به دریا برمیگرداند. پزم سطل زباله ندارد و مردم زبالههای خود را روی زمین رها میکنند. روستا فقط پنج کیلومتر از بندرکنارک فاصله دارد.
پزم به سه محله تقسیم میشود. یکی سورگ یا شورگ است، یعنی شورهزار. دیگری محله شهرک با خانههای نوساز و محله کودین، یعنی محلهای که کنار کوه است. بوی بد در هر سه محله به مشام میرسد و چون پزم کاملا کنار دریا قرار دارد، بادهایی که از سوی دریا به خشکی میوزد، این بوی نامطبوع را در همه محلات منتشر میکند. معتادها در کنار سگها و گربههای گرسنه در پخش کردن بیشتر زباله نقش دارند. سگها در پزم آن قدر زیادند که زنها وقتی از خانه بیرون میآیند، حتما باید چوبی به دست داشته باشند که اگر لازم شد، در برابر سگهای گرسنه از خود محافظت کنند.
جز چند تا از خانوادههای خیلی قدیمی، خانه هیچکدام از ساکنان پزم آب لولهکشی ندارد. آبی که از لوله بیرون میآید چنان شور است که برای نوشیدن مناسب نیست. زمانی با تانکرهای آبرسان، برای مردم به طور رایگان آب میآوردند. اما از آن روزها خیلی گذشته و مردم باید برای آب، پول بدهند. تا قبل از گران شدن بنزین، تانکرهای ٦هزار لیتری به روستا میآمدند و با ٤٥هزار تومان تانکر آب روستا را پر میکردند. اما امروز مردم روستا هر تانکر آب را ١٠٠هزار تومان میخرند که برایشان خیلی گران است. آنها هنوز موفق نشدهاند اداره آبفا را برای خرید امتیاز کنتور آب و نصب آن در خانههای خود راضی کنند.
تقریبا در تمام روستا درِ هیچ خانهای بسته نیست. فصل کار است و زنها و حتی کودکان در حیاط خانه خود مشغول دستهبندی ماهیهای صید شدهاند. در هر کدام از جعبههای پلاستیکی یک نوع ماهی جا داده میشود و جعبهای بزرگ برای صیدهایی که مناسب فروش در بازار نیستند و به آن میگویند ضایعات. مثل دهها ماهی عجیب و غیر قابل خوردن که برای درست کردن چیزهایی دیگر که به کارخانهها سپرده میشود. هر بار که دریا تا روستا جلو میآید ردپایش را جا میگذارد. صدفهای بزرگ روی زمین جای پای دریاست و هنوز میشود صدای امواج دریا را از درون گشوده آنها شنید. حتما از اعماق دریا بیرون آمدهاند.
آمنه چاووشی سیوهفتساله است و مادر مریم و زکیه و مرتضی. او ٦ساعت تمام از جایش تکان نمیخورد. روی چارپایهای کوتاه مینشیند و از هفت صبح تا ساعت یک تور تمیز میکند. کارش جدا کردن ماهیهاست. روزی ١٥هزار تومان میگیرد. دور تا دورش جعبههایی پر از ماهیهای عجیب و غریب است. ماهیهایی که هنوز زندهاند و سرنوشت تلخی دارند.
دو مار بلند میان تورها گیر کردهاند. آمنه مارها را از تور بیرون میکشد. بدنشان زخمی شده. مارهایی سفیدرنگ که از وحشت به خود میپیچند. زکیه مار بزرگتر را از دم میگیرد. مار خودش را باز میکند. بدنش بهشدت داغ است و تقلا میکند خودش را رها کند. زکیه او را در جعبهای روی مار دیگر پرت میکند. در تاوه بزرگ رویی، شاهمیگوهای زنده میان آبی کدر هنوز دست و پا میزنند و با چشمهای سیاه وقزده در جستوجوی راهی برای گریزند. خرچنگها جیغ میکشند، میخواهند از دستهای ماهر آمنه فرار کنند. میخواهند انگشتهایش را با چنگالهای تیز خود گاز بگیرند. آمنه با خونسردی، دستهایشان را میشکند و آنها را در یکی از جعبهها پرت میکند. خرچنگها را زندهزنده در آب جوش میاندازند تا گوشت خوشمزه و لطیفشان خورده شود. تمام کسانی که خرچنگها را زنده به داخل آب جوش میاندازند، صدای جیغ مانندشان را شنیدهاند.
یک دُم بلند قرمز رنگ از میان انبوهی از ماهیان مرده از یکی از جعبهها بیرون زده. مریم، یکی دیگر از دخترهای آمنه دُم سرخ رنگ را بیرون میکشد. پیکر زیبای یک سفرهماهی پیدا میشود. روی بدنش حفرههای سیاهرنگ دارد. شاید از آن راه نفس میکشیده یا غذا میخورده، اما او دیگر زنده نیست. در کنار صدها ماهی بزرگ و کوچک با صورتهایی عجیب، مرده است. در کنار ماهیهایی با چشمهای بیرونزده از حدقه و دهانهای کاملا باز که معلوم است تا آخرین نفس برای زندگی جنگیدهاند. اینجا پزم است.