مادر شهید «رضا مشعوف» ۱۴ سال از خانه بیرون نرفت. این مادر تمام این ۱۴ سال را منتظر فرزند شهیدش نشست تا روزی پسرش زنگ خانه را بزند. ۱۴ سالی که با آمدن خبر شهادت رضا به پایان رسید ...
داغ شهادت فرزند هنوز برای مادر شهید «رضا مشعوف» تازه است.
فرزندی که ۱۷ سال به خانه نیامد و ۱۴ سال مادر برای بازگشت دردانه اش چشم به در دوخت تا مبادا فرزندش بیاید و او خانه نباشد. «معصومه راستگو» مادری است که ۱۴ سال امید داشت زنگ در به صدا در بیاید و فرزندش را در چارچوب در ببیند و به امید دیدن چنین لحظه ای ۱۴ سال خودش را خانه نشین کرد.
صفای همسایگی جنوب شهر بیشتر است
همه محله او را به نام فرزند شهیدش میشناسند. اهالی همیشه پای ثابت مجالس روضه و مولودی خوانی های او هستند. گوش تا گوش خانه این موقع ها پر است از حضور زن های همسایه ای که پا به خانه مادر شهیدی گذاشته اند که ۱۴ سال حیاط را برای آمدن فرزندش آب و جارو کرد. اما پسرش نیامد. «شوهرم باغبان شهرداری بود. خدا ۱۰ بچه قد و نیم قد روزی ما کرده بود. رضا فرزند ارشد ما بود. ندیدم برای خواهر و برادرهای کوچک ترش بزرگتری کند. همیشه رفیق بود با آنها. مدتی ساکن شمیران بودیم. دلمان تاب نیاورد. آمدیم جنوبشهر. صفای همسایگی اینجا بیشتر است. نمیگویم مردم شمالشهر سردند، نه! رفت و آمدشان کم است. توی یک ساختمان همسایهها همدیگر را نمیشناختند. اینجا اما اینطور نیست. رضا که شهید شد همه اهل کوچه سیاه پوشیدند. ۱۴ سال پا به پای من منتظر برگشت رضا بودند. پیکرش را هم که آوردند دوباره مشکیپوش شدند. در خانهشان را بهروی مهمانهای رضا باز گذاشتند. خدا رحمت کند رحیمه خانمی بود که تمام پخت و پزها را انجام داد. من از همسایههایم فقط خوبی دیدم.»
رضا مسئول اسلحه خانه مسجد بود
مرتضی برادر شهید رضا مشعوف است. شاید قصه جبهه رفتن رضا و آن روزها را تا به حال با خودش و دیگران هزار بار تعریف کرده باشد اما باز دوباره برایمان تعریف می کند و با شوق از برادر شهیدش حرف میزند: «رضا پاسدار بود. کلید اسلحهخانه مسجد امام خمینی(ره) را به او میسپردند. وقتی شهید شد، مدتها کسی در مسجد میلش به چای نمیرفت. آنها را برده بودند پل طلاییه. عملیات خیبر بود. کسی ندیده بود رضا شهید بشود فقط میگفتند، مجروح شدهاست. اسفندماه بود. خواستند عید برای ما ۵ خانوادهای که در محله شهید داشتیم عزا نشود. خبر را بعد از تعطیلات عید به ما دادند. رضا مفقودالاثر شده بود. مجلسترحیم گرفتیم. بعد خبر آمد که تلویزیون عراق تصویر رضا در اسارت را نشان دادهاست. رفتیم بنیاد شهدا، عکسی که به ما نشان دادند، خیلی شبیه رضا بود. ۱۴ سال منتظر ماندیم. مادرم پا از در خانه بیرون نمیگذاشت. فقط قبول کرد حج برود و برگردد. بعد گفتند پیکر برادرم تفحص شدهاست. بندهای استخوانش از هم جدا نشده بودند. پلاکش هنوز به گردنش بود. رضا مجروح شدهبود. عراقیها تیر خلاص به پیشانیاش زدهبودند.»
برایم بستنی یخی میخرید
مادر رضا بعد از ۱۴ سال، هنوز باور نمی کرد که فرزندش شهید شده باشد و امید داشت رضا از در خانه بیاید تو تا سوغاتی های خانه خدا را تنش بپوشاند. دکمه هایش را ببندد و قد وبالای پسرش را برانداز کند. «تصورش هم درد دارد. تصور اینکه ۱۴ سال چشمبدوزی به در خانه. عید به عید سوغات خانه خدا را تا کنی و باز کنی تا پسرت که آمد سوغاتش را به تنش بپوشانی اما نیاید. نه! بیاید اما قد و بالایی نمانده باشد که سوغاتپوش شود. رضا بیاید اما فقط پلاک باشد، چند تکه استخوان و حال تو که ندانی نامش را چه بگذاری، وصل، پایان انتظار یا حسرت مادرانه؟» آوردن اسم رضا بغض سنگینی می شود به گلوی مادرش تا دوباره چشمانش را با آوردن نام شهید کوچکش تر کند. شهید کوچکی که بلند پرواز کرد. «ماه رمضان به تابستان افتاده بود. من روزه میگرفتم. رضا با پول توجیبیهایش بستنی یخی برای افطار من میخرید. میگفت یواشکی بخور ننه، پولم نرسید برای همه بخرم. بچهها هوس میکنند. بزرگتر که شدم کار میکنم برای همه میخرم. یک بار شیرینی خرید از آن شیرینیهایی که من دوست ندارم. یکهو از دهنم پرید. شیرینی را برداشت تا نصفه شب ببرد امیریه عوض کند و برگرداند. نقش بازی کردم که چقدر خوشمزهاست. کاش آن روز حرف نمیزدم. طفلک چشمش بهصورت من خشک شده بود.»
پیراهنی که خودم بافتم تنش بود
پیکر رضا را وقتی آوردند لحظه رفتن رضا بارها برایش مرور شد. لحظه رفتنی که قد و بالای پسرت را برانداز کنی. از زیر قرآن ردش کنی، پیشانیاش را ببوسی و پشت سرش آب بریزی که روزی بر می گردد و به امید آن روز نشسته ای اما برایت پاره های تنی را می آورند که جز پیراهنش هیچ شباهتی به فرزندت ندارد. پیراهنی که بر پیکر رضا بود بافته دستان مادر بود. این پیراهن برای مادر از هر پلاکی معتبرتر است. پیراهنی که رضا قول داده بود خوب خودش را بپوشاند تا سینه پهلو نکند و حالا مادرش بعد از این همه سال لحظات بافتنش را خوب یادش می آید. وقتی به قدر پسرش نخ را سر می انداخت. «شاید اگر آن پیراهن نبود من هنوز چشم انتظار میماندم. من با آهنی که میگفت این رضای توست کار نداشتم. خوب یادم هست خودم رج زدم آن پیراهن را. یکیزیر، ۲ تا رو.»
مجله مهر - عطیه همتی