حسن صباح که بود ؟ هدف او چه بود ؟ او به دنبال چه چیزی بود ؟ چرا فرقه باطنی (حشاشین) تشکیل شد ؟
حسن صباح که بود ؟ هدف او چه بود ؟ او به دنبال چه چیزی بود ؟ چرا فرقه باطنی (حشاشین) تشکیل شد ؟پل آمیر نویسنده کتابِ خداوند الموت ( حسن صباح ) می باشد و این کتاب توسط ذبیح الله منصوری ترجمه شده است . حسن مردی بود ایرانی و مطلع و بخصوص بعد از اینکه به مصر رفت و در آنجا از کتب کتابخانه خلفای فاطمی استفاده نمود و به تاریخ اروپا وقوف یافت و از تاریخ روم و یونان قدیم اطلاعاتی بدست آورد روشن فکرتر شد . وی قبل از اینکه از ایران به مصر برود ، اسماعیلی بود ولی بعد از اینکه در مصر ، بر اطلاعات خود افزود متوجه گردید که اسماعیلیه هم مثل سایر فرق اسلام تحت نفوذ عرب هستند و درصدد برآمد که یک نهضت به وجود بیاورد تا این که سکنه کشورهای ایران از سلطه مادی و فکری عرب رهائی یابند . حسن صباح در مصر ، ضمن برخورداری از تاریخ یونان و روم قدیم مطلع شده بود که ایران در قدیم کشوری با عظمت بوده و سلاطین مقتدر داشته و حتی مصر ، در قدیم یکی از کشورهای ایران بشمار می آمده ، ولی تسلط اعراب سبب شد که اقوام ایرانی دچار انحطاط شدند و آن قوم ، رونق و قدرت گذشته را بدست نمی آوردند مگر اینکه خود را از سلطه عرب نجات بدهند . آنچه سبب گردید که حسن صباح نهضت باطنیه را به وجود بیاورد این بود . ……… حسن صباح می خواست از اقوام متعدد ایرانی که همه تحت سلطه عرب می زیستند ، یا از لحاظ فکری تحت نفوذ عرب بودند یک ملت واحد به وجود بیاورد که دارای اصالت ایرانی باشد . او برای حصول این منظور متوسل به مذهب شد ، چون می اندیشید که نمی تواند از راه دیگر به مقصود برسد . حتی چهار یا پنج قرن بعد از او وقتی شاه اسماعیل و سایر سلاطین صفویه خواستند ایران را دارای وحدت کنند ، متوسل به مذهب گردیدند و با توسل به مذهب شیعه ، ایران را دارای وحدت نمودند . ………. افراد فرقه باطنی عقیده خود را پنهان می کردند ولی بعد از اینکه حسن صباح روز قیامت یا ( قیامة القیامه – سال 559 هجری قمری ) اعلام کرد ، به پیروان خود گفت دیگر عقیده خود را پنهان نکنند و به جمع مردم الموت رفت و برای آنان سخنانی را ایراد کرد ….. قسمتی از سخنان حسن صباح برای مردم الموت … ای مردم از امروز در هر نقطه که کیش ما قدرت به هم بزند بردگی ممنوع می گردد و در آن جا کسی غلام و کنیز خریداری نخواهد کرد و پدران و مادران مجبور نخواهند گردید که از فرط استیصال پسر و دختر خود را به غلامی و کنیزی بفروشند . ای مردم از امروز ، در هر نقطه که کیش باطنی قدرت بهم برساند زمین را بالسویه بین مردم تقسیم می کند و دیگر کسی مثل خواجه نظام الملک پیدا نخواهد شد که هزارها قریه داشته باشد و چند صد هزار تن از رعایای او گرسنه بمانند . ای مردم از امروز ، در هر نقطه که کیش باطنی قدرت بهم برساند رسم بکار بردن زبان عربی را لغو خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که کسی به زبان عربی بنویسد و بخواند و ما تا امروز با دشمنان مدارا کردیم و ستم آنها را تحمل نمودیم . ولی از امروز به بعد هر کس با ما خصومت کند به قتل خواهد رسید ولو خصومت او فقط بیان یک کلمه باشد و درجاهائی که می توانیم قشون بفرستیم خصم را به وسیله قشون از پا در خواهیم آورد و در مناطقی که قادر به فرستادن قشون نباشیم دشمن را به وسیله فدائیان مطلق نابود خواهیم کرد و فدائیان ما حاضرند که برای از بین بردن دشمنان ما تا اقصای دنیا بروند و خصم کیش باطن را نابود نمایند . ای مردم اولین قوم موحد ، ایرانیان بودند و ایرانیان مدتی مدید قبل از اعراب مذهب توحیدی داشتند و اعتقاد به یک نجات دهنده که بالاخره ظهور می کند و اقوام ایرانی را نیک بخت می نماید و دنیا را از ظلم می رهاند ، از معتقدات اصلی اقوام ایرانی است . ای مردم در آن موقع که پدران ما دارای دین توحیدی بودند اعراب ، بت ها و خورشید و ماه و ستارگان را می پرستیدند و هنگامی که سلاطین پیشدادی و کیانی بر دنیای قدیم حکومت می نمودند اسمی از عرب نبود و بعدها که نامی از عرب برده شد می گفتند که آنها سوسمار می خورند و شیر شتر می نوشند . آن چه به اسم علوم اسلامی خوانده می شود مولود دانش ایرانیان است و اعراب نه در آغاز اسلام و نه در این موقع که نزدیک به پانصد و شصت سال ( 560 ه . ق ) از هجرت می گذرد نتوانسته اند خدمتی به علوم اسلامی بکنند و اگر نام بعضی از علمای عرب برده می شود ناشی از این است که آنها مقلد دانشمندان ایرانی بوده اند و در آن علوم از ایرانیان سرمشق گرفته اند . گفتگوی جواد ماسالی با ترکان خاتون جواد ماسالی به ترکان خاتون می گوید به فرقه باطنی ملحق شود و مسئول این فرقه در گیلان شود .. ترکان خاتون ( زن ملکشاه سلجوقی ) گفت از این قرار دختر کددخدا داود ماسالی ( یعنی خودش ) باید کمر بر میان ببندد تا این که کیش ملاحده (مردم آن روزگار فرقه باطنی را ملاحده می خواندند و افراد آن فرقه را ملحد می دانستند ) توسعه پیدا کند ؟ جواد ( ماسالی ) گفت بلی برای اینکه مردم ماسال و شاندرمن و سایر قسمت های شمال و مغرب گیلان کمتر با عرب مخلوط شده اند و به همین جهت بیشتر علاقه دارند که اقوام ایرانی احیا گردند . ترکان خاتون گفت چیزی می شنوم که تا کنون نشنیده بودم . جواد ماسالی گفت افسوس که اعراب و آنهائی که مروج عرب ها بودند نگذاشتند که این حرف به گوش خاتونی چون تو که ماسالی هستی و دیگران برسد چون اگر این حرف به گوش تو و دیگران می رسید و اقوام ایرانی احیا می شدند نفوذ عرب بر می افتاد . ترکان خاتون پرسید مگر شما عقیده دارید که باید اقوام ایرانی را احیا کرد . جواد ماسالی جواب مثبت داد . ترکان خاتون گفت اقوام ایرانی زنده هستند و احتیاجی به احیا ندارند . جواد ماسالی گفت زندگی کنونی اقوام ایرانی نسبت به زندگی قدیم آنها زندگی واقعی نیست و اگر تو از وضع قدیم اقوام ایرانی اطلاع می داشتی این حرف را نمی زدی . مرگ حسن صباح رهبر گروه حشاشین حسن صباح می دانست که زندگی را بدرود خواهد گفت و بدون واهمه از مرگ ، انتظار آن را می کشید . هنگامی که حس کرد مرگ نزدیک است ” بزرگ امید ” جانشین خود و داعیان را که آن موقع در الموت حضور داشتند طلبید و گفت : من وصیت خود را کرده ام و آنچه باید بگویم گفتم ، اکنون بر آنچه راجع به اصول بر زبان آوردم چیزی نمی افزایم . برای اینکه هر چه بگویم تکرار چیزهایی است که شما شنیده اید . آنچه می خواهم بگویم راجع است به دو نفر که من تا امروز نام آنها را به عنوان این که حقی بزرگ بر گردن من دارند نگفته ام . ولی اکنون که مرگ را نزدیک می بینم حس می کنم که هرگاه حقی را که آن دو نفر بر گردن من و در نتیجه بر گردن باطنی ها و درنتیجه بر گردن اقوام ایرانی دارند بر زبان نیاورم با شرمندگی خواهم مُرد برای اینکه با شرمساری از این جهان نروم نام آن دو را می گویم . یکی از این دو نفر ” ناصر خسرو علوی قبادیانی ” است و دیگری ” مؤید الدین شیرازی سلمانی ” . بزرگ امید گفت ای خداوند منظور تو از ناصر خسرو علوی قبادیانی همان شاعر معروف است که گویا در بلخ زندگی را بدرود گفت . حسن صباح گفت بلی هم او را می گویم که از بزرگان روزگار بود . بزرگ امید گفت ای خداوند حقی که ناصر خسرو علوی قبادیانی و مؤید الدین شیرازی سلمانی بر گردن تو و در نتیجه باطنی ها و اقوام ایرانی دارند چیست ؟ حسن صباح گفت این دو بر گردن من حق تعلیم و ارشاد دارند و این دو بودند که مرا تشویق کردند که برای رستگاری اقوام ایرانی قیام کنم و این ها بودند که به من فهمانیدند که در بین اقوام ایرانی زبان فارسی باید جانشین زبان عرب بشود . یکی از این دو یعنی ناصر خسرو و اهل قبادیان در نزدیک بلخ بود و خود او به من گفت که در سال 394 هجری قمری در قبادیان متولد گردید و پدرش از امنای دیوان محسوب می شد و مستوفی مالیات بود . بعد از اینکه به سن رشد رسید قطعاتی از اشعار فردوسی طوسی را بدست آورد و خواند و متوجه شد که ایرانیان در قدیم اقوامی برجسته بودند و سلطه قوم عرب آنها را دچار انحطاط کرد . ……….. ناصر خسرو بعد از مرگ پدر ، مستوفی مالیات شده بود و در بلخ به خوبی زندگی می کرد و از شغل خود استعفا داد و به راه افتاد و بعد از مدتی تحصیل و سیاحت به مصر رسید و همین که قدم به مصر نهاد کیش خود را رها کرد و کیش اسماعیلی را پذیرفت و چون در آن موقع ما یعنی کسانی که کیش اسماعیلی داشتند مصر را بلد الامین می خواندند ، من هم در جوانی به سوی بلد الامین روان شدم و وقتی به مصر رسیدم ناصر خسرو را که علوی خوانده می شد و بعد وی را فاطمی هم خواندند ، در آنجا دیدم که بین من و او و همچنین بین من و مؤید الدین شیرازی سلمانی الفت به وجود آمد . مؤید الدین شیرازی سلمانی در شهر اهواز متولد شد و به من نگفت که در چه سال قدم به جهان گذاشت ، وقتی من او را در مصر دیدم مردی چهل ساله به نظر می رسید . ………… آنها مرا راهنمائی کردند که تاریخ ایران قدیم را فرا بگیرم و به من گفتند که یکی از شرایط اصلی تجدید حیات اقوام ایرانی این است که زبان فارسی جای زبان عربی را بگیرد و تمام کتاب ها به زبان فارسی نوشته شود . ………… من در گذشته گفته ام که ارزش هر کس وابسته است به آثاری که عقل و روح او در جهان باقی می گذارد نه به ارزش جسمانی او . ………. قومی که گذشته خود را نشناسد مانند شخصی است که از گذشته خویش اطلاعی نداشته باشد . تو ای بزرگ امید اگر از گذشته خود اطلاع نداشته باشی نمی توانی برای حال و آینده ات ، روش مخصوص تعیین نمائی . اگر اقوام ایرانی ، تاریخ گذشته خود را از دست نمی دادند ، امروز این وضع را نداشتند . ………… سپس حسن صباح چون می خواست تنها بماند گفت او را به حال خود بگذارند تا این که خود را برای رفتن به دنیای دیگر آماده کند . همه از اطاق خارج شدند و حسن صباح گفت بعد از دو یا سه ساعت دیگر بزرگ امید وارد اطاق شود برای اینکه چشم هایش را ببندد . بزرگ امید بعد از همه از اطاق حسن صباح خارج گردید و در را بست . بعد از دو ساعت ، بزرگ امید درب اطاق خداوند الموت را گشود که ببیند وضع حسن صباح چگونه است ، مشاهده کرد که روح از قفس تن وی خارج شده و دو چشمش به سقف اطاق دوخته شده است . بزرگ امید به حسن صباح نزدیک گردید و دست بر بدنش نهاد و حس کرد که هنوز بدنش گرم است و معلوم می شود که بیش از چند لحظه از مرگش نمی گذرد . بزرگ امید فوری پلکهای چشم آن مرد را بست چون می دانست که اگر بدن سرد شود دیگر پلکهای چشم را نمی توان بست . …
منبع و کتاب آشنایی بیشتر با حسن صباح و فرقه حشاشیین : خداوند الموت – ( حسن صباح ) ، پل آمیر ، ترجمه : ذبیح الله منصوری ، سازمان انتشارات جاویدان ، چاپ سی ام 1375 ، صص 32 ،ص 124 – 125، 497 ، 498 ، 667 ، 668 ، 670 ، 671