اتحاد اقوام ایرانی حفظ تمامیت ارضی ایران
استقبالهای نظامی از جانباز 65% ارتش دوچرخه سوار ایرانگرد و جهانگرد
دوازدهمین دور دوچرخه سواری استانهای ایران
کاشت 1400 درخت در آرامگاه شهدای گمنام، شهدای خلبان، آرامگاه کوروش هخامنشی، آرامگاه فردوسی، تخت جمشید، معبد آناهیتای کنگاور و ....
سید مسعود طباطبایی
رکورددار ایران و دنیا
با صدو پنجاه هزار کیلومتر رکابزنی داخلی و خارجی
سایت:
www.GPG.ir
اینستاگرام، تلگرام رسمی:
GPGIR
اینستاگرام، تلگرام برنامه های زنده و خبری تلویزیون:
GPGIRTV
اینستاگرام، تلگرام گزارشهای سفر:
GreenCyclists
در ادامه دوازدهمین دور دوچرخه سواری استانهای ایران 12 تیرماه از استان تهران رکابزنی را آغاز میگردد.
جهت دریافت تصویر با کیفت تر روی تصویر کلیک نمایید
تولد و دوران جوانی بابک خرمدین
بنابر گفتهٔ واقد بن عمروالتّمیمی (اولین کسی که زندگی بابک را به تحریر آورده است)،بابک دریکی از روستاهای اردبیل به نام روستای بلالآباد به دنیا آمد. پدر بابک مِرداس از اهالی تیسفون و مادر او ماهرو که اهل آذربایجان بود – بابک خرمدین در کودکی در آذربایجان به دنیا امد در همانجا بر علیه خلفای عباسی قیام می کند – نام کتاب واقدبن عمروالتّمیمی اخبار بابک نام دارد که اکنون در دست نیست.
در کتاب البدء والتاریخ که مأخوذ از کتاب اخبار بابک است آمده است که جاویدان بن سُهْرَک (در تاریخ طبری و بعضی از کتاب های دیگر جاویدان بن سهل ثبت شده است) یا شَهْرک (در التنبیه والاشراف) رئیس جاویدانیّه (از خرّمیان) در مسیر بازگشت از زنجان در دهِ بلال آباد در منزل مادر بابک توقف میکند. به سبب کاردانی بابک جاویدان از بابک خوشش میآید و با اجازه مادرش او را همراه خود میبرد و او را سرپرست اموال و املاک خود سازد. مدتی پس از آنکه بابک در خدمت جاویدان بسر میبرد، جاویدان بر اثر زخمی از دنیا میرود.
در این کتاب نقل شده است که همسر جاویدان به سبب علاقهای که به بابک داشت به پیروان جاویدان اعلام میکند که روح جاویدان در بابک حلول یافته است و او میبایست جانشین جاویدان باشد. با کمک زن جاویدان، بابک طیّ تشریفاتی جانشین جاویدان و پیشوای خرّمیان میشود و بابک نیز آن زن را به همسری خود درمی آورد. این بخش از کتاب اخبار بابک را میتوان درست دانست. زیرا چنانکه منابع دیگر مانند مقدسی بیان مینمایند خرّمیان به تناسخ اعتقاد داشتند و به «تغییر اسم و تبدیل جسم» قائل بودند.
قلعه بابک خرمدین
قلعه بابک خرمدین
قلعه بابک که بهنامهای «قلعه بابک»، «دژ بابک»، «بذ و قلعه جمهور» هم معروف است، دژ و مقر سردار تاریخی ایران، بابک خرمدین بودهاست. این قلعه در نزدیکی شهر کلیبر در شمال شرق استان آذربایجان شرقی قرار دارد.
بنای قلعه در پنجاه کیلومتری شمال شهرستان اهر و از ارتفاعات غربی شعبه ای از رود بزرگ قره سو و در سه کیلومتری جنوب غربی کلیبر واقع است. بنای جمهور مرکب از قلعه و قصر است بر فراز قله کوهستانی با نام جمهور در ارتفاع بیش از ۲۳۰۰ تا ۲۶۰۰ متر از سطح دریا. اطراف این قله را از هر طرف دره هایی به عمق ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر فرا گرفته است و تنها یک راه به اصطلاح (بز رو) دارد.
فیلم قعله بابک خرمدین
از کلیبر تا قلعه بذ ۳ کیلومتر راه صعب العبور را باید طی نمود ولی بعد از صعود به قله و ورود در قلعه رنج راه به کلی از بین می رود. بعد از حمله اعراب به ایران جنبشهایی بوجود آمد که یکی از آنها به رهبری بابک خرمدین بود که مقر جنبش در طول مبارزه در قلعه ای که بعدها به دلیل شجاعت و درایت بابک نام او را به خود گرفت بود. از جمله وقایع مهم و جالب زمان بابک آوردن دین خرمدین است که خود او رهبرش بود.
بابک خرمدین
در دوران خلافت عباسیان شمال آذربایجان کانون شورش طولانی مدت و خطرناک علیه خلافت بود که توسط بابک خرمدین رهبری میشده است و بر شمال غرب ایران تاثیر گذاشت و بیش از ۲۰ سال – از ۲۰۱ ه. ق/۸۱۶-۸۱۷ م تا ۲۲۲ ه. ق /۸۳۷ م – طول کشید. از نگاه باسورث این شورش قطعاً پایههای دینی داشته ولی ممکن است که پایههای سیاسی-اجتماعی نیز داشته باشد. شورش او به روشنی از حس ضد عربی ایرانیان در آذربایجان بهره میبردهاست.
تعداد نیروهای لشکر بابک را در ابولمعالی ۱۰۰ هزار نفر، در تنبیه الاشراف مسعودی ۲۰۰ هزار نفر، در تاریخ بغدادی ۳۰۰ هزار نفریا بیشمار و در تبصره العوام بیشمار ذکر کردهاند که بی شک مبالغه آمیز است ولی حداقل دلالت بر بزرگ بودن آن دارد. او زندگی گمنامی در آذربایجان داشت تا اینکه مورد توجه جاویدان بن سهل، رهبر خرمیها که مدت کوتاهی بعد درگذشت، قرار گرفت. بابک ادعا کرد که روح جاویدان در کالبد او وارد شده و تحریک ساکنین بذ را آغاز کرد. او قدرت جدیدی به جنبش دینی-اجتماعی که ریشه در مذهب مزدک داشت، بخشید و از روشهای خشونتآمیز ویژهای بهره گرفت.
این مطلب را هم ببینید زندگی نامه آریوبرزن (حماسه ساز ایرانی)
به نظر میرسد که قیام او از ۲۰۱ ه. ق/۸۱۶ م آغاز و با نقشهٔ حاتم پسر هرمثه، حاکم ارمنستان یاری شده بود و با مشکلات مختلفی در استانهای شرقی که به دنبال آن مامون به بغداد بازگشت، آسان گشته بود. در ۲۰۴ ه. ق/ ۸۱۹-۸۲۰ م مامون، یحیی بن معاذ را به سوی بابک فرستاد که با درگیری بی نتیجه در موقعیتهای مختلف (جنگی) همراه بود؛ همان طور که تلاش دیگر فرماندهان خلافت، شانس بهتری نداشتند.
در پایان خلافت مامون شورش تا جبال هم کشیده شد، که این باعث نخستین نگرانی خلیفه معتصم گردید و باعث شد تا او شورش این ناحیه را ریشه کن کند. در ۲۲۰ ه. ق / ۸۳۵ م معتصم افشین را مامور سرکوب بابک کرد.
این فرمانده قلعههای جادهٔ بذ را که بابک ویران کردهبود را تعمیر کرد و علیرغم شکست بغای کبیر در هشتادسر، توانست طرخان، یکی از فرماندهان شورشی را غافلگیر کند. سپس با نیروهای تحت فرماندهی جعفر خیاط و داوطلبان ابودلف تجدید قوا کرد و در ۲۲۲ ه. ق /۸۳۷ م اردوگاهی را تحت حفاظت دیدهبانها برپا کرد. (چرا که مکرراً از بذ مورد هجوم واقع شدهبود) بعد از حملهٔ ناموفق داوطلبان، بذ در ۹ رمضان ۲۲۲ ه. ق/۱۵ آگوست ۸۳۷ م توسط نیروهای فرغانهای فتح و غارت شد. بابک فرار کرد ولی توسط بزرگ ارمنستانی – سهل بن سنباط – که به او پناه دادهبود، دستگیر شد و به افشین تحویل دادهشد.
او به سامرا فرستاده شد و در ۳ صفر ۲۲۳ / ۴ ژانویه ۸۳۸ به سامرا رسید. معتصم او را سوار بر فیل به معرض نمایش گذاشت و با بیرحمی زیاد او را اعدام کرد. جنازهٔ او بر چوبهٔ دارش باقیماند و منجر شد تا نامش به این منطقهٔ شهر اطلاق گردد.دستگیری و اعدام بابک پایان جنبش خرمدینان نبود، آنها ادامه حیات دادند تا مدرکی گواه بر حیاتشان در قرن ۳ ه. ق/۹ م باشند. داوطلبان شورش گذشته، که خود را بابکیه نام نهادند، دربذ تا قرن ۵ ه. ق/۱۱ م ادامه حیات دادند و به انتظار مهدی ماندند و آئین خاصی انجام میدادند.
مرگ بابک خرمدین در تاریخ ۶ صفر ۲۲۳ (قمری) برابر با ۷ ژانویه ۸۳۸ (میلادی) رهبر اصلی شورشیان ایرانی خرمدین است که بعد از مرگ ابومسلم بر خلافت عباسی شوریدند. خرمدینان مرگ ابومسلم را انکار کردند و معتقد بودند که ابومسلم بازخواهد گشت تا عدالت را در جهان برقرار نماید. واقعهای مانند قیام بابک نشان داد که آذربایجانیها ادامه دهندهٔ حس اجداد ایرانی خود هستند.
روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است اعدام بابک چنان واقعهی مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبهی بابک یعنی چوبهی دار بابک در شهرِ سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی میشد
این مطلب را هم ببینید شیر زنان گذشته ایران
برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که اورا مثل بابک اعدام کند.
طبری مینویسد که وقتی دژخیمْ دستها و پاهای برادر بابک را میبُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمیآورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند.
معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در سیاست نامه خود می نویسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ایرانی، بابک ، مازیار وافشین رو که هر سه آنها به حیله اسیر شده بودند به دار آویخته بود،مجلس ضیافتی ترتیب داده بود که در طول آن 3 بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هربار ساعتی بعد برمی گشت.
در بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به یکی از دختران پدر کشته این سه سردار تجاوز کرده است، و حاضران با او از این بابت به نماز ایستادند و خداوند را شکر گفتند. (تولدی دیگر-شجاع الدین شفا).
اعدام بابک خرمدین
داستان اعدام بابک خرمدین
روز قبل از اعدام،خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.
بنا بر نظر یکی از درباریان قرار برآن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند.
پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابک را در رختی زنانه و بسیارزننده و تحقیرکننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند.
پس ازآن مراسم اعدام بابک با سروصدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه برفراز سکوی مخصوصی که برای این کار دربیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد.
برای آنکه همهی مردم بشنوند ….
که اکنون دژخیم به بابک نزدیک میشود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد، چندین جارچی در اطراف و اکناف با صدای بلند بانگ میزدند نَوَد نَوَد این اسمِ دژخیم بود و همه اورا میشناختند .
ابن الجوزی مینویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند خلیفه درکنارش نشست و به او گفت: تو که اینهمه استواری نشان میدادی اکنون خواهیم دید که طاقتت دربرابر مرگ چند است!
بابک گفت: خواهید دید.
چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد. خلیفه ازاوپرسید: چرا چنین کردی؟ بابک گفت: وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خارج میشود و چهرهام زرد میشود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است.. چهرهام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود .
به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند . چون بابک برزمین درغلتید، خلیفه دستور داد شکمش را بدرد… پس از ساعاتی که این حالت بربابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کند.
پس ازآن چوبهی داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشهی بابک را بردار زدند، و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد .
بابک خرمدین
شخصیت بابک خرمدین :
جسارت، زیرکی و استعداد بابک در فرماندهی نظامی در مبارزه طولانی و اعتمادی که پیروانش به او داشتند، بی تردید استثنائی است. طبری میگوید هیچ یک از خرمدینها جرئت این را نداشتند که امان نامه خلیفه را به فرمان افشین به بابک برسانند. وقتی فرستاده افشین به بابک رسید، بابک عصبانی گفت که این پیغام را به پسرم برسان: «ممکن است زنده بمانم یا نه. من به عنوان فرمانده شناخته شدهام. هر جا که من باشم یا از من یاد شود، من (آنجا) پادشاهم».
این کلمات بلندپروازی و اراده وسیع بابک را نشان میدهد. بابک در گفتگو با سهل بن سنباط (به روایت طبری) گفت: «این خوب نیست که من و برادرم در یک جا باشیم، اگر یکی از ما را بگیرند، دیگری میتوان زنده بماند. من نمیدانم چه اتفاقی رخ خواهد داد.
ما هیچ جانشینی برای رهبری این جنبش نداریم». در حقیقت، بابک هنگام پناه بردن به سهل بن سنباط برادر خود را به جای دیگری فرستاد، به امید آنکه جنبش ادامه پیدا کند.
همچنین به روایت طبری هنگامی که افشین خواست آذربایجان را (به سمت سامرا) ترک کند از بابک پرسید که آیا خواستهای دارد یا نه. بابک جواب داد که میخواهد شهرش را ببیند. افشین در شب مهتابی بابک را با چند نگهبان به بذ فرستاد و اجازه داد که به دور شهر بگردد. این نشانه عشق بزرگش به وطنش است.
شعر بابک خرمدین
برخی نمونه های کاربرد نام بابک در ادبیات کهن فارسی:
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت میبپرسم بگوی(بوستان سعدی)
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب(فرهنگ جهانگیری)
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش(ناصر خسرو)
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب(فردوسی)
آخرین گفتار بابک خرمدین
تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود ..
تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت !
این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد .
من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند .
اما تو ای افشین . . . در انتظار
و بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود :
” پاینده ایران “
برگرفته از چندین سایت و ویکی پدیا
این نوشتار توسط ابن ندیم در کتاب الفهرست هم نقل شدهاست
عباس زریاب روایتهایی را که در تاریخ الرسل و الملوک طبری و الفهرست ابن ندیم آمده و بابک را زنازاده معرفی میکند، ساخته و پرداختهٔ دشمنان بابک میداند. او همچنین عدهٔ کسانی را که به دست بابک کشته شدهاند و زنانی را که اسیر شدهبودند، مبالغهآمیز و جعل دشمنان بابک میداند.
یوسفی در بیشتر منابع جز نوشته دینوری، آثار طعنه و دشمنی را درباره بابک میبیند و میگوید که اطلاعات ما درباره بابک و شورش او اکثراً از مخالفانش به ما میرسد
بهرامیان در مورد روایتهایی که بابک را حرامزاده جلوه میدهند میگوید: “روشن است که در این روایت قصد تحقیر و طعن بابک در کار در میان بوده است”
شجاعالدین شفا در بارهٔ عقاید فرقهٔ بابکیه و خرمدینان معتقد است که هر چه به ما رسیده است، از تاریخنویسان مسلمان است که در انتساب انواع جرایم و اتهامات به او با یکدیگر مسابقه گذاشتهاند. شفا معتقد است که کتابها و نوشتههای بابکیان پس از تصرف دژ باج، همگی توسط اعراب سوزانده شدهاند.
زرینکوب مطالبی را که در منابع موجود دربارهٔ بابک آوردهاند غرضآلود و افسانهآمیز میداند. به همین خاطر وی معتقد است که به سختی میتوان از ورای غبار افسانهها، سیمای واقعی بابک را دید. نهضت بابک ظاهراً در بین عامهٔ مردم طرفدارانی داشت اما مورد علاقهٔ دهقانان و بزرگان نبود چون بابک در صدد احیای عقاید مزدکی بود.
ناچار مسلمانان نیز نمیتوانستند آن را تحمل کنند. زرین کوب در ادامه مینویسد: تاریخنویسان مسلمان کوشیدهاند تا خاطرهٔ او را تیره و تباه کنند و از روی تعصب سعی کردهاند سیمای او را زشت و ناپسند جلوه دهند. افسانههایی که در باب او جعل کردهاند به خوبی نشان میدهد که با غرض و نیتهایی سعی داشتهاند نام بابک را آلوده کنند. بدین گونه قسمتهای مهم تاریخ بابک و خرمدینان در ظلمت ابهام فرو رفتهاست.
زرینکوب مینویسد: سمعانی نام پدرش را مرداس نوشته است. ظاهراً «مرداس» از دو جز «مرد» و «اس» آمده است و به معنی مردمخوار است؛ که مناسبترین نامی است که دشمنان بابک میتوانستهاند برای پدر او بیابند. پدر ضحاک را نیز بعضی مرداس خواندهاند. نکتهٔ دیگری که زرینکوب در روایت الفهرست اشاره میکند، اصراری است که برای رسوا کردن بابک به کار رفتهاست. (ابن ندیم) مادر او را زنی یک چشم که مدتی با مرد روغن فروش به حرام گرد آمدهبود معرفی کردهاست. به اعتقاد زرینکوب آثار غرض و کینه راویان آشکار است.
نفیسی هم معتقد است که جزئیات زندگی بابک در پس پردهٔ تعصب و خودخواهی و خویشتنبینی مورخان اسلامی پنهان مانده است و آنچه دربارهٔ تاریخ دین خرمی نوشتهاند همه آلوده به غرض و تهمت است
آمورتی میگوید: در مورد خرمدینها نوشتههایی داریم که اگر چه مثل همیشه تصعب آمیز و جانبدارانه است ولی تعدادشان زیاد است.
مهرپرستی یا میترائیسم یک آیین ایرانی پرستش ایزد خورشید، پیمان و مهر وابسته به هزاران سال پیش از میلاد بود که در اوج گسترش جهانی خود در سدههای دوم و سوم میلادی از هند تا انگلستان و اسپانیا پیروانی داشت.
مهرپرستی یا میترائیسم، آیینی بود که بر پایه پرستش «میترا» ایزد ایران باستان، عدالت، پیمان و جنگ، در دوران پیش از آیین زرتشت بنیان نهاده شد.
مهرپرستی یا میترائیسم
مهرپرستی یا میترائیسم، دینی است که از دیر باز میان ایرانیان باستان رواج داشته است و ایرانیان به مهر لقب میانجی را داده اند.
در ایران باستان پیش از ظهور زرتشت و حداقل چهار هزار سال پیش آئین مهر (میترائیسم) رواج داشته و تا قرن چهار میلادی، 600 سال پیش همچنان به حیات خود ادامه داده است.
در زمان اشکانیان مهر پرستی از مرزهای ایران گذشت و سراسر اروپای آن زمان را فرا گرفت تا جایی که در چند دوره مهر پرستی یا میترائیسم آئین رسمی امپراتوری عظیم "روم" بوده است. آئین مهر بر اساس پرستش "میترا" ایزد مهر می باشد.
میترا ایزد مهر و محبت و پیمان است و به همین سبب پیمان شکنی نزد پیروان آئین مهر بزرگترین گناه بوده است. در اساطیر مهر پرستی تولد میترا از بانوی باکره " آناهیتا " ایزدبانوی آب ها می باشد. زرتشت به سبب اینکه مردم ایران بسیار به آئین مهر وابسته بودند در مقابل آن نایستاد بلکه آن را وارد دین خود کرد و تنها تفاوت آن این شد که میترا دیگر بزرگترین جایگاه را از دست داد و اهورامزدا جای او را گرفت ولی پیروان میترا پس از زرتشت چه در ایران و چه خارج از ایران هیچگاه این مسئله را نپذیرفتند و همچنان میترا برایشان ایزدبزرگ و یکتا بود.
نماد میترا خورشید است و به همین سبب بعضی مهرپرستان را خورشید پرست می گویند که این مسئله صد در صد اشتباه است. سلیب شکسته نیز یکی از علائم پیروان این آئین بوده است که به گردونه مهر معروف است. مهرپرستان هر روز هنگام طلوع خورشید در مقابل آن می ایستادند و به گناهان روز گذشته ی خود اعتراف کرده و از میترا طلب بخشش می کردند. در آئین مهر هیچ کس حق نداشته کسی را که پیرو این آئین نیست کشته و یا آزار دهد به همین دلیل در هیچ کجای تاریخ نمی بینید که پیروان این آئین بخاطر دین خود پیروان آئین های دیگر را کشته باشند.
مهرپرستی یا میترائیسم در هخامنشیان
تا زمان اردشیر دوم هخامنشی از میترا نامی نیست. اردشیر سوم در تخت جمشید در دیوار شمالی کاخ اردشیر نوشته است: آناهیتا و میترای خدا، مرا و این کشور را و آنچه را که من کردم بپایاد. پلوتارخ نیز نوشته جالب توجهی درباره داریوش سوم دارد.
هنگامی که او خبر مرگ همسرش را که اسیر یونانیان شده بود می شنود، به تریئوس می گوید اگر هنوز مرا خواجه خود می دانی تو را به فروغ میترا سوگند می دهم راست بگو… . جز اینها سندی از میترا پس از ظهور زرتشت نداریم.
مهرپرستی یا میترائیسم در اشکانیان
در زمان اشکانیان مهر پرستی به غرب رخنه می کند. مهرپرستی و آیین های آن با روحیه جنگجویی اشکانیان سازگار بوده است. بنا به روایت مغی به نام اوستانس برای نخستین بار مهر پرستی را به غرب ایران می برد و در آنجا رواج می دهد. پس از آن کاهنان همسایگان غربی ایران، آیین های میتراگان، مانند قربانی کردن برای میترا را اجرا می کنند.
استرابون خود در یکی از این مراسم شرکت کرده و آنرا گزارش کرده است. هنگامی که تیرداد اول اشکانی به روم می رود تا از امپراتور نرون تاج شاهی را بگیرد به او گفت: فرمانروا منم، از تخم ارشک… اما برده توام و نزد تو آمده ام تا میترا را در لباس تو نیایش کنم. یک سده قبل از این میترا توسط دزدان دریایی دریای کیلیکه به روم راه یافته بود. به گزارش پلوتارخ این دزدان از یکی از سرداران روم در میان جنگهای ایران و روم شکست خوردند و در روم مخصوصا در منطقه اوسیتا اسکان داده شدند و در آن دیار آیین مهر پرستی را رواج می دهند. احتمالا این دزدان بخشی از نیروی دریایی اشکانیان بودند که توسط رومیان دزد خطاب می شدند.
ارمنستان نیز در زمان اشکانیان میترا را می شناخته. سنگ نگاره های آنتیوخوس کماژن و میتراداد در نمرود داغ ارمنستان کوچک، میترا را نشان می دهد که در لباس اشکانی با آنتیوخوس و میتراداد دست می دهد. در سکه ای که توسط گوردیان سوم در تاروس ضرب شده است، میترا در حال کشتن گاو است. در سال ۶۰۱ امپراتور روم تراژن رومانی را تصرف کرد و آیین میترا را با خود به آنجا برد و معابدی برای او ساخت. قیصر هادریان تا اسکاتلند پیش رفت و در آنجا برای میترا معابدی ساخت.
در رومانی، بلغارستان، آلمان، اتریش، یوگوسلاوی، انگلستان، اسپانیا، فرانسه و شمال آفریقا معابد میترا پرستی ایرانی توسط رومیها ساخته شد. طبق سنت زرتشتی در پل چینود دادگاه رسیدگی به اعمال درگذشتگان است و آنجا سه ایزد میترا، سروش و رشن به ریاست میترا به اعمال درگذشتگان رسیدگی می کنند.
مهرپرستی یا میترائیسم در ایران پس از ورود اسلام
در ایران با آمدن اسلام میترا جانی تازه میگیرد, ریشههای آسمانی باور به میترا و آیین پرستش او در آمیزش با اسلام زیباترین و با شکوهترین اندیشه را پدید میآورد. این که مولوی و حافظ و هاتف و…. بی پروا از آمد و شد خود به خرابات (خورآباد یا پرستشگاه خورشید که نماد میترا است) یا از آیینهای آن (سرودههای حافظ گزارش انجام آیین مهرپرستی است نه اینکه انباشتهای از واژههای کنایی) سخن میگویند ویهانی (برهانی) بر این گفته است. برای نمونه در این سروده علامه طباطبایی: “پرستش به مستیست در کیش مهر….” از نوشیدن میهوم هنگام پرستش در آیین مهر پرستی سخن به میان است. پلههای چیستا (عرفان) نیز بازتابی از پلههایی است که رهرو میترایی برای رسیدن به پلهٔ شیر مردی و سر انجام “پیر” شدن, باید بپیماید.
باور میترایی یا خورشید نیایش را حتا در اشعار مولانا جلال الدین که مذهب اشعری گاهی چون دماغهی در بحر کلامش بستر می گستراند، میتوان دریافت جاییکه می گوید:
نه شـــــــبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چوغــلا م آفــتــابـم هـمــه ز آفــتـاب گویــم
کمتر شاعر و روشنفکر زمانهها را تاریخ ادب سرزمین ما بیاد دارد که در ستایش و نیایش خورشید گلدستههای کلام نیاراسته باشد. اما همه گلدسته چیده اند، ولی دقیقی بلخی ابر از چهره خورشید بر کشید تا جهان از گلهای هستی ما را در نور آن روشن بنمایاند، و «بدان را به دین خدای آورد».
عقاید و باورهای مهرپرستی یا میترائیسم
عقائد و باورهای میتراپرستان در مورد میترا بدین شرح است:
مبارزه با گاو
میترا گاو مقدس را در حال چرا دستگیر میکند و بر شانه میاندازد و به غار خود میبرد. در برخی جاها میترا پیروزمندانه سوار بر گاو میشود و به سمت غار حرکت میکند. این گاو آبی رنگ بوده است.
قربانیکردن گاو
پس از رسیدن به غار میترا گاو را بر زمین میزند و بر پشت آن مینشیند و چاقوی خود را بر کتف گاو فرو میکند. در این هنگام سگ و مار برای لیسیدن خون گاو میآیند و عقرب برای این که تخم گاو را نیش بزند. سگ نشان پاسداری، مار نشان زندگی و عقرب نماینده اهریمن است که میخواهد منی گاو را آلوده کند. از محل زخم گاو سه خوشه گندم و نهال تاک در میآیند.
معجزه آب
میترا با زدن تیری به صخره از آن چشمهای جاوید به وجود آورد. این همان چشمه آب زندگانی میباشد.
معجزه شکار
میترا سوار بر اسب تاخته و حیوانات را شکار میکند تمام تیرهای او به هدف میزنند و با هر تیر موجودی را شکار میکند. بعد از شکار میترا به سراغ دشمنان خود میرود و آنها را از پای در میآورد. لقب مهر نبرز یا مهر شکستناپذیر از همین جا پدید میآید.
شام آخر
در آخرین روز زندگی زمینی میترا او در ضیافتی شرکت میکند. و خون گاو، گوشت او، نان و شراب میخورد. این ضیافت درون غاری انجام میشود.
عروج میترا
بعد از ضیافت میترا سوار ارابه خورشید شده و به آسمان عروج میکند. میترا پرستان بر این باور بودند که میترا به آسمان بالا رفته است و همواره در انتظار بازگشت دوبارهاش به زمین برای اصلاح بشر و نابودی شرارتها و ناپاکیها بودند. به عقیده ایرانیان باستان میترا نظامدهنده کون و نجات دهنده آن که تحت فرمان زمان است، چیزی جز خدای اوستای ایران باستان نیست که رنگ زروانی به خود گرفته است. میترا روزی خواهد آمد و آتشی را که همه جهان را میبلعد خواهد افروخت همچنانکه شیوا خدای هند چنان خواهد کرد. میترا نیز جهان را از لوث کثافات پاک کند و تاریکی و اهریمن را از میان براندازد. اندیشه مهدویت که از میترائیسم آغاز شده بود بعدها به نام سوشیانت همچنان نجات دهنده بشر در ادیان دیگر پارسی باقی ماند.
رستاخیز
در آخر کار جهان آتشی عظیم در تمام جهان درمیگیرد و تنها پیروان میترا از آن آسوده خواهند بود.
تقدس عدد هفت
قداست اعداد در بیشتر ادیان کهن به چشم میخورد. در میترائیسم عدد «هفت» مقدس است: هفت طبقه زمین، هفت مقام، هفت سیاره و در معبد هفت طاقچه، هفت در و غیره. «پیر» عالیترین مقام و منصب در آئین «میترا» و نماینده وی در روی زمین است. آنان ماه و آتش و زمین و باد و آب را بسیار محترم میداشتند. به هر حال عدد هفت در آئین مهرپرستی مقدس است. درجات هفتگانه مهرپرستی به قرار زیر بود:
1. کلاغ منسوب به عطارد.
2. همسر منسوب به زهره.
3. سرباز منسوب به مریخ.
4. شیر منسوب به مشتری.
5. پارسا منسوب به قمر.
6. پیک خورشید منسوب به مهرپیما.
7. پیر مرشد منسوب به زحل.
جوانان تازه وارد به پیشگاه میترا معرفی شده و به درجه نخست از این هفت مرتبه دست مییافتند و تحت تعالیم روحانیون سعی در رسیدن به سایر درجات داشتند.
نمادهای آئین مهرپرستی یا میترائیسم
نمادهای آئین مهرپرستی عبارت است از:
1. صلیب: علامت صلیب از علائم مهرپرستان است. مهریان به صلیب شکسته نیز به نام چرخ خورشید احترام میگذاشتند. این نماد نشانه چرخ خورشید است.
2. درخت کاج: در میان مهرپرستان به درخت کاج اهمیت به سزایی داده میشود.
3. ناقوس: در آیین مهرپرستی از ناقوس استفاده میشده که در کلیسا نیز این موضوع دیده میشود.
گردونه مهر یا گردونه خورشید که به چلیپای شکستها همان صلیب شکسته نیز مشهور است، نماد و نشان واره بسیار کهنسالی ست که آن را به قوم آریا و سرزمین ایران نسبت میدهند، هرچند کهافتههای باستانشناسی در زمینه پیشینه گردونه مهر بسیار اندک و تفسیر پیرامون آن بسیار دشوار است، اما از همین یافتههای نادر باستانشناسی میتوان چنین برداشت کرد که گردونه مهر نمادی مختص ایرانیان باستان بوده و به احتمال قریب بهقین، این نشانواره از نمادهای آیین مهری یا میترائیسم بوده است.
آیینی که پیش از ظهور زرتشت در ایران رواج داشته و پس از تولد دین زرتشت نیز همچنان موقعیت خود را حفظ نمود و در دین زرتشتی نیز نفوذ یافت و بعدها (حدودا در سده کم پیش از میلاد) به غرب آسیای صغیر گسترش یافت. خصوصا ورود آیین مهر به روم و اروپا کاملا محسوس است، چنانکه دستاوردهای باستانشناسی در این زمینه این امر را تاکید میکنند. البته این در حالی است که پس از قدرت یافتن مسیحیت در اروپا و رقابت سرسختانه دین مسیحیت با آیین مهرپرستی، سرانجام مسیحیت در اواخر قرن چهارم میلادی بر دین میترائیسم چیره شده و در این میان آثار باستانی مهری بسیاری توسط مسیحیان نابود شده و یا تغییر شکل یافتند.
گرامی داشت نماد گردونه مهر، ریشهای بس کهن دارد. گروهی از محققان بر این باورند که این نشانواره نمادی از خورشید است که به مرور تغییر شکل داده شده. گروهی نیز بر این باورند که در جامعههای آغازین، مردم به نماد چلیپا چون مظهر آتش، احترام میگذاشتند و این نماد، نقشی از ابزار ابتدایی برای به دست آوردن آتش بود. ذکر یک تاریخ و مفهوم دقیق و حتی ذکر یک تاریخ حدودی پیرامون زمان پیدایش گردونه مهر بسیار دشوار و دور از دست است. این امر دلایل گوناگون دارد. یافتههای باستانشناسی پیرامون گردونه مهر، هر چند که اصالت آن را به سرزمین ایران نسبت میدهند اما در بسیاری از نقاط جهان و با قدمتی بسیار دور نیز مشاهده میشوند. در بسیاری از تمدنهای باستانی کهن، این نماد مشهود است و نیز در سرزمینهای بسیار دور نیز مشاهده شده. علاوه بر آن یکی از دلایل آنکه مفهوم گردونه مهر به درستی در متون و لوحهای باستانی ذکر نشده آن است که آیین مهر، آیینی بسیار راز آمیز بوده و پیروان آن، مفاهیم آیینی را به صورت یک راز به نسلهای بعدی منتقل میکردند.
از این رو نه تنها مفهوم گردونه مهر، بلکه بسیاری از آداب و رسوم و باورهای مهری (میترایی) نیز در پردهای از ابهام نهفته است و معدود اطلاعاتی که امروزه در دست است از تفسیر تصاویر به جای مانده بر مهرابههای میترایی و مختصر متون قدیمی به جای مانده استخراج شده.
این در حالی ست که بسیاری از مسیحیان و مخالفان آیین مهر در اروپا، علاوه بر تخریب و نابودی آثار مهری، متون مهری کاذب و دروغینی نیز بر جای گذاشتند تا وجهه دین مهری را در نزد عوام و آیندگان خدشهدار جلوه کنند. آنچه در میان تفاسیر مختلف پیرامون معنا و مفهوم گردونه مهر مورد توجه مینماید علاوه بر مفهوم نماد خورشید، مهر و آتش، اشاره این گردونه به آخشیجهای چهارگانه است که ممکن است نشانواره گردونه مهر به معنای آن باشد.
نشانههای مهرپرستی یا میترائیسم در عزاداری
یکی از نشانههای جالب به جای مانده از این تمدن آیینهای سوگواری است. در این آیینهای سوگواری و شیوههای برگزاری و زمان و مدت آن، همگونی بسیار زیادی میتوان دید، البته آیینهای سوگواری در فلات ایران فقط به همین خلاصه نمیشود.
در سمت دیگر ایران یعنی جنوب شرقی هم آیینهای دیگری وجود دارد. همچنین در شمال شرقی ایران نشانههای زیادی از آیینهای سوگ سیاوش هست مثلا در شمال بخارا آئینهایی هست که در تاریخ بخارا که ابوبکر محمد بن جعفر نرشخی، یک هزار سال پیش آن را مکتوب کرده است، عنوان شده و اطلاعاتی را پیش روی ما میگذارد که این آیینها از ۳ هزار سال پیش مرسوم بوده است.
ی سوگ سیاوش که در تمام ایران چیزهایی از آن به جا مانده است باز هم مشترکات فراوانی با آیین عزاداری محرم دارد. یکی از آیینهای به جا مانده از سوگ سیاوش «چمر» در میان لرها و بختیاریهاست که معمولا در سوگ یک جوان بزرگ و رشید و اشخاص مهم برگزار میشود. سوگواریهایی هم وجود دارد به نام «آیین مهر» که به آیین مهری در ایران مربوط میشود، آیینهای مهری بعدها که از ایران به امپراطوری رم رفت به شدت در آن جا رواج پیدا کرد و در مراکز و معابد مهری رشد کرد.
آیینهای سوگواری به نام مصیبت مهر در آن جا اجرا میشد و بعدها که رومیها آیینهای مسیحی را پذیرفتند، بسیاری از مراسم و آداب و سنن مهری در قالب دین جدید مسیحیت مطرح شد، از جمله مراسم مصیبت مسیح که هنوز هم در اروپا، در برخی نقاط، کمابیش رواج دارد و دنباله مراسم مصیبت مهر است که ریشههای آن در ایران است.
در واقع ظرف آیینهای سوگواری در ایران وجود داشته است. بعدها که حادثه شهادت امام حسین در کربلا اتفاق میافتد، فصل جدیدی در آیینهای سوگواری در ایران باز میشود و در واقع آیینهای جدیدی در قالب سنتها و سوگهای ایرانی ریخته میشود و طبیعی است که در شیوهها و آیینهای قبلی و بسیار گستردهتر از آنها در تمام سرزمینهای ایران رواج پیدا میکند.
مراسم ماه محرم در جاهایی برگزار میشود که در حوزه فرهنگهای ایرانی هستند، مانند لبنان، سوریه، هند و ترینیداد که فرهنگ ایرانی به قول چامسکی از سوی کارگران هندی در آنجا رواج پیدا کرده است. به هر حال منشا تمام این مراسم، حوزه فرهنگی ایران است. شیوههای برگزاری مراسم ماه محرم بسیار متنوع و گوناگون هستند، مانند دسته گردانی، نخلگردانی و علمگردانی که همگی در قالب دسته گردانی برگزار میشوند.
چو ایران نباشد تن من مباد بر این بوم و بر زنده یک تن مباد «سال ۳۳۱ پیش از زادروز مسیح» آریو برزن قهرمان ایرانی مقابل اسکندر در بهار سال ۳۳۴ پیش از زادروز مسیح، اسکندر مقدونی با چهل هزار سپاهی از راه تنگهی «هلس پنت» رهسپار ایران گردید. در این زمان داریوش سوم هخامنشی «دارا»، فرمانروای ایران بود. وی پس از گذشتن از دجله که با سختی انجام شد، مدت دو روز به سپاه خود آسودن (استراحت) داد. به طوری که مورخان یونانی بهویژه «کنت کورث» نوشته است. در شب نخست ماه گرفت و بهنظر مقدونیها چنین آمد که پردهای خونین رنگ روی ماه کشیده و از نور آن کاسته شده است. این حادثه احساسات مذهبی آنان را تحریک کرد و باعث وحشت گردید. سپاهیان مقدونی بین خود چنین صحبت میکردند: «معلوم است که خدایان مایل نیستند ما اینقدر دور رویم. رودها صعبالعبور شده؛ از نور ستارگان کاسته. به هر جا وارد میشویم، آذوقه و علیق را سوزانیدهاند و همهجا زمینههای لمیزرع مشاهده میکنیم. اینقدر خونریزی برای چیست؟ برای اینکه یک نفر جاه طلب چنین میخواهد. این جاه طلب به وطن خود با نظر حقارت مینگرد. فلیپ را پدر خود نمیداند و بهقدری فریفتهی خیالات خود و غرق دریای نخوت و تکبر است که میخواهد در میان خدایان قرار گیرد.» این زمزمهها نزدیک بود باعث شورش گردد که اسکندر اهمیت موقع را دریافته سرداران و رؤسای قسمتهای مهم سپاه را به چادر خود دعوت کرد و در همان وقت کاهنان مصری را خواسته عقیدهی آنان را راجعبه خسوف پرسید، زیرا به آگاهیهای نجومی آنان عقیده داشت. مورخ مذکور راجع به اطلاعات نجومی کاهنان مصری چنین نوشته است: « کاهنان مصری میدانستند که تحولاتی در زمان روی میدهد و ماه میگیرد. از این جهت که زیرزمین واقع میشود یا آفتاب آن را پنهان میدارد. ولی آنچه از این حساب معلوم میشود سّری است که کاهنان از مردم پنهان میدارند. اگر عقیدهی آنها را متابعت کنیم. آفتاب ستارهی یونان است و ماه ستارهی پارس. بنابراین هر دفعه که ماه میگیرد، این حادثه حاکی است از اینکه بلیه یا انهدامی برای پارسیها در پیش است. کاهنان مصری برای اثبات عقیدهی خود به سوابق استناد میکنند و گویند که هروقت ماه میگرفته. این حادثه دلالت میکرده بر اینکه پادشاهان پارس با خدایی که برضد آنها بودهاند میجنگیدهاند.» نوشتهاند همینکه جواب کاهنان مصری در اردو انتشار یافت یأس سربازان مبدّل به امیدواری و اطمینان گردید. (در اینجا باید اضافه کرد که ایران را با بابل از زمانهای کهن جزو اقلیمی میدانستند که کوکب آن آفتاب بود نه ماه. اگر روایت کنت کورث صحیح باشد، کاهنان مصری برای خوشآمد اسکندر به واسطهی خصومتی که با ایرانیان داشتهاند، ماه را ستارهی ایران گفتهاند.) ولی آریان در کتاب ۳ فصل ۴ بند ۲ نوشته که خسوف کلی شد و اسکندر برای آفتاب و ماه و زمین قربانی کرد و چون روحیهی سپاهیان خود را مساعد دید هنوز سپیدهی صبح ندمیده بود که فرمان داد قشون او به راه افتد. در این هنگام مقدونیها دجله را کوههای گُردیان را از طرف چپ داشتند. از نوشتههای مورخان پیداست که دربار ایران در این موقع نقشهی «ممنون» سردار ایرانی را به مرحلهی عمل گذارده و زمینهای مسیر اسکندر را لمیزرع کرده و فقدان آذوقه اثر غریبی در مقدونیها کرده و نزدیک بود آنان را به شورش وا دارد. ولی به قول حسن پیرنیا (مشیرالدوله) مورخ تیزبین ایرانی: « این نقشه اگر میبایست اجرا گردد موقعش وقتی بود که اسکندر در بینالنهرین بود. یا در صورتی که داریوش سوم تصمیم گرفت که با قشون خود به درون ایران عقب نشیند. خبط بزرگ ایرانیان این زمان همانا عدم مخالفت از عبور اسکندر از دجله است. اگر آنها از عبور قشون اسکندر در اینجا مانع میشدند، بهرهمند میبودند. بنابراین جای حیرت است که چرا از این موقع مناسب استفاده نکردهاند و چرا با داشتن سوراهنظام زبده حرکت قشون اسکندر را در بینالنهرین کند و مختل نساختهاند. پارتیها (اشکانیان) چند قرن بعد نمودند که در این جلگهها با سواره نظامی که به جنگ و گریز معتاد بود، چه کارهای مفید ممکن بود انجام داد. تمامی خبطها و اشتباهات از زمان عبور اسکندر از «دار دانل» تا اینجا و آنچه که بعد انجام شد فقط بر یک چیز دلالت میکند: نه کسی بهجز «به تیس» کوتوال غزه و «آریوبرزن» (سردار قهرمان و میهنپرستبسیار حساس ملّی این زمان) برای فداکاری حاضر بوده و نه نقشهای درکار. پارسیهای این زمان، پارسیهای زمان کوروش بزرگ نبودند و حکومتشان بر دنیا آن زمان در مدّت دو قرن آنها را پروردهی ناز و نعمت داشته روحاً و جسماً سست کرده بود. این است که درهرجا بهانهای برای احتراز از زحمات و مشقات مییابند: یک جا دیر میرند. درجای دیگر بهجای ده هزار نفر هزار نفر میگمارند. آن هم وقتی که موقع گذشته، در اکثر جاها شهرها را به دشمن تسلیم میکنند. تنگها و گردنهها به بیحفاظ میگذارند… و… و… این اوضاع نظیر اوضاعی است که در مورد آسور و بابل و غیره دیده شد و در این مورد هم یکدفعه دیگر تاریخ درس خود را تکرار کرد. » (تاریخ ایران باستان تألیف حسن پیرنیا (مشیرالدوله) کتاب دوم برگ ۱۳۷۶) چنانچه ساسانیان در مقابله با اعراب در قرن هفتم میلادی همین وضع را داشتهامد (در این مورد به تاریخ نهضتهای ملی ایران از حملهی تازیان تا ظهور صفاریان تألیف عبدالرفیع (رفیع) مراجعه شود) جنگ گوگمل پس از حرکت اسکندر به سوی ایران در طلیعهی صبح شاطرهای او از راه رسیده خبر دادند که داریوش سوم از راه میرسد. براثر این خبر اسکندر قشون خود را به ترتیب جنگی درآورد و خود در رأس قشون قرار گرفت. ولی بهزودی معلوم شد که شاطرها اشتباه کردهاند و سپاهی که دیدهاند سپاه تفتیشی ایران بوده که به عدهی هزارنفر دور از قشون اصلی حرکت میکرده اسکندر بر اینها حمله برده یک عده را کشت و عدهای را اسیر کرد و مابقی بهطرف قشون اصلی عقب نشستند (آریان، کتاب ۳ فصل ۴، بند ۳) در همین هنگام اسکندر قسمتی از سوارهنظام مقدونی را مأمور کرد بروند عدهی و مواقع دشمن را معلوم نموده و آتشهایی را که ایرانیان به دهکدههای بین راه زدهاند، خاموش کنند تا قسمت بزرگ آذوقه را از حریق نجات دهند. زیرا ایرانیان درموقع حرکت، آذوقه و خانهها را آتش زده و آنجا را ترک کرده بودند و هنوز تمام آذوقه آتش نگرفته بود. بیشتر مورخان قدیم جنگ سوم و آخری داریوش سوم را با اسکندر مقدونی « جدال ارَبیل » مینامند ولی از چندی به اینطرف آنرا « جدال گوگمل » مینامند. «پلوتارک» گوید (اسکندر، بند ۴۳) : «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش، برخلاف آنچه بیشتر مورخان نوشتهاند در گوگمل روی داد نه در اربیل و این اسم به زبان پارسی به معنی خانهی شتر است. این محل بر رود «بومادوس» در ۱۹ فرسنگی اربیل از طرف غرب و در پنج فرسنگی موصل از طرف شمال شرق واقع بود و جنگی که در اینجا روی داد، یکی از وقایع مهم تاریخ بهشمار میرود زیرا اگر ایرانیان فاتح میشدند، جریان تاریخ تغییر میکرد.» بههر حال قشون داریوش و اسکندر در این محل به استقبال یکدیگر شتافتند و همین که دو لشکر درمقابل یکدیگر واقع شدند، شیپورچیهای طرفین شیپور حمله را دمیدند و از هر دو سپاه نعرهی جنگی برآمد. در ابتدا ارابههای داسدار ایرانی بهشدت حملهور شدند و باعث وحشت درصفوف مقدونیها گردید. بهویژه که «مازه» در رأس سوارهنظام ایران نیز به مقدونیها حمله برده عملیات ارابهها را تقویت کرد. ولی مقدونیها چنانکه اسکندر سپرده بود، سپرهای خود را تنگ به یکدیگر چسبانده نیزههاشان را به سپرها زدند. بر اثر آن صدای مهیبی در فضا پیچید و اسبهای ارابهها به وحشت افتاده برگشتند و در صفوف ایرانیان باعث اختلال شدند. با وجود این بغض ارابهها به صفوف مقدونی رسیدند و سربازان صفوف خود را گشودند تا ارابهها بگذرند و بعد عدهای را با ضربتها خراب کردند. ولی عدهای از ارابهها با صفوف مقدونی تصادم کردند و تلفاتی به دشمن رسانیدند. توضیح اینکه دستهای سربازان یا سر آنها را قطع و پیادهها را از کمر به دو نیم میکرد. برش این داسها چنان سریع بود که «دیو دور» نوشته است: «وقتی که سرهای سپاهیان مقدونی به زمین میافتاد چشمهای آنان باز بود و تغییری در وجنات آنان در وهلهی اولی دیده نمیشد (کتاب ۱۷، بند ۵۸)(») پس از آن دو سپاه به قدری بههم نزدیک شدند که تیراندازان و فلاخنداران اسلحهی خود را بهکار برده بودند و جنگ تنبهتن میرفت که درگیرد. در این مرحله جدالی مهیب بین سوارهنظام جناح راست مقدونی با سوارهنظام جناح چپ ایرانی که در تحت فرماندهی داریوش سوم بود شروع شد. همراه او هزار نفر سوار رشید و ممتاز بود که تمامی آنان از اقربای او بهشمار میرفتند. این دستهی ممتاز سینهها را درجلو تگرگ تیر که به سوی داریوش میبارید سپر کرده میجنگید و عدهای زیاد از سپاهیان دلیر ملوفور (سپاهی که نوک نیزههایشان به سیب طلائی منتهی میشد و از سوارهنظام ممتاز پارسی (گاردجاوید) بهشمار میرفت.) به دستهی مزبور کمک میکردند. نزدیک این سوارهنظامها مَردها و کوسّیها میجنگیدند و بلندی قامت و دلاوری آنها جالب توجه بود. دستهی قراولان شاهی و بهترین جنگیهای هندی به کمک اینها آمدند. تمام سپاهیان فریاد جنگی برآورده به مقدونیها حمله کردند و از جهت فزونی عدّه مقدونیها درفشار گذاردند. از طرف دیگر «مازه» در ابتدای جنگ با سوارهنظام ایرانی مقدونیها را هدف باران تیر قرار داد و تلفات زیاد به آنها وارد کرده بود. دستهای از سوارهنظام ممتاز، که مرکب از دوازده هزار نفر کادوسی و هزارنفر سکائی بود، جداکرده به آنها دستور داده از جناح چپ دشمن دور زده، حمله به اردوگاه مقدونیها برده بار و بنهی آنها را تصرف کنند. فرمان مذکور در حال اجرا شد و سکاها بار و بنهی مقدونیها را غارت کردند. این واقعه باعث اختلال در اردوی مقدونیه گردید و اسیرانی که در آنجا بودند جرأت یافته به کمک ایرانیان آمدند. سکاها قسمتی از بار و بنهی مقدونیها را غارت کرده نزد مازه شتافتند تا او را از بهرهمندی خود آگاه نمایند و از طرف دیگر در این احوال سوارهنظام ایران که در اطراف داریوش بود، مقدونیها را سخت در فشار گذارده مجبور کردند فرار کنند. این بهرهمندی دوم ایرانیان بود و اسکندر چون وضع را چنین دید، خواست دراینجا همان کار کند که در ایسوّس کرده بود و در رأس دستهی سوارهنظام پادشاهی که بر سایر قسمتهای سوارهنظام امتیاز داشت به داریوش حمله برد. داریوش شاه این حمله را تحمّل کرد و از بالای گردونهی خود زوبینهایی به طرف حملهکنندگان انداخت. جنگیهای زیادی نیز در اطراف او میجنگیدند. بعد داریوش و اسکندر به استقبال یکدیگر شتافتند. اسکندر زوبینی بهطرف داریوش انداخت. ولی این ضربت به او اصابت نکرد و به گردونه ران او فرود آمده وی را سرنگون کرد. از افتادن او درمیان قراولان داریوش همهمه پیچید و از بعضی صدای شیون برخاست. زیرا برخی از پارسیها و مقدونیها پنداشتند که این ضربت به خود داریوش اصابت کرده و سربازانی یقین حاصل کردند که داریوش کشته شده و روبه هزیمت گذاشتند. فرار آنها از یک صف به صف دیگر سرایت کرد و درنتیجه صفوف جنگی درهم شکست. بعد که داریوش دید یک طرف او از مدافعین به کلی خالی است، خودش هم در وحشت افتاده رو به فرار گذاشت. در این حال از هزیمت سپاهیان پارسی و تعقیبی که سوارهنظام اسکندر از آنان میکرد گردوخاک زیاد برخاست و فضا را تیره و تاریک ساخت. این ابر تاریک به قدری غلیظ بود که نمیشد دید داریوش به کدام طرف فرار میکند. در این احوال سردار مازه ایرانی که جناح راست ایرانیان را فرمان میداد و از فرار داریوش خبر نداشت با سوراهنظام خود به جناح چپ مقدونیها حمله کرد و هرچند «پارمِنْ یُن» در رأس سوارهنظام تسّالی و رفیقان خود در مقابل مازه پافشرد. .لی با وجود شجاعتی که سوارهنظام او بروز داد. مازه مقدونیها را سخت در فشار گذارد و کشتاری مهیب درگرفت. «پارمن ین» چون دید از عهدهی «مازه» برنمیآید و چیزی نمانده که شکست بخورد کس نزد اسکندر فرستاد و پیغام داد که اگر اسکندر به کمک نیاید، شکست او حتمی است. این خبر وقتی به اسکندر رسید که او در تعقیب داریوش از صحنهی نبرد خیلی دور شده بود. باوجود این، او فوری دستور داد سوارهنظامش بایستد و چنانکه نوشتهاند، در این موقع خشم و غضب او حدی نداشت چه میدید فتحی را که به چنگ آورده از دست میدهد. ولی در این احوال باز اقبال بهطرف اسکندر آمد زیرا به «مازه» سردار ایرانی خبر رسید که داریوش شکست خورده و فرار کرده است. این خبر با وجود بهرهمندی او در جنگ باعث سستی وی گردید و براثر آن از فشارش به مقدونیهایی که درحال اختلال و پریشان حالی بودند کاست. «پارمنین» از این سستی درآغاز تعجّب کرد. ولی بعد فوری موقع را مغتنم شمرد که از آن استفاده کند و سوارهنظام تسالی را نزد خود طلبیده به آنها گفت: «ببینید این مردان که ما را سخت درفشار گذارده بودند، چگونه عقب مینشینند. گویی که یخ کردهاند. این از اقبال پادشاه ما است. چرا ایستادهاید؟ آیا از عهدهی اشخاصی که میخواهند فرار کنند برنمیآیید؟» تسالیان این سخن را عین حقیقت تصور کرده و جرأت یافته حملات سخت به دستهی «مازه» کردند و پس از آن عقبنشینی این سردار ایرانی مبدّل به فرار شد. ولی چون سردار مقدونی از جهت این سستی اطلاع نداشت، برای تعقیب فراریان نمیکوشید. بنابراین «مازه» فرصت یافت که از دجله گذشته و با بقیه سربازان خود به طرف بابل رانده به شهر مزبور برسند. سرانجام تمام سپاهیان پارس روبه هزیمت گذاردند و مقدونیها آنان را تعقیب کرده و عدهای زیاد از فراریان عقب مانده کشته شده عده کشته شدگاه ایرانی را دیودور نودهزارنفر و عدهی کشتگان مقدونی را پانصد نفر نوشته ، مورخ مذکور گوید که عدهی مجروحان مقدونی خیلی زیاد بود. ازطرف دیگر داریوش شاه در گردونه به قدری حرکت کرد که اسکندر نتوانست به او برسد و چنانکه مورخان اسکندر نوشتهاند گرد و غبار مانع بود از اینکه مقدونیها بدانند داریوش از کدام طرف میرود فقط گاهی صدای شلاق گردونهران آگاهی میداد که داریوش نزدیک است. بدین منوال داریوش به رود «لیکوس» (که با زهاب سفلی تطبیق میکند) رسید و پس از عبور از آن خواست پل به روی رود مذکور را براندازد تا مقدونیها نتوانند از آن عبور کنند. ولی بعد از قدری تأمل دید که اگر چنین کند عدهی زیادی از فراریان سپاه او نخواهند توانست از رود بگذرند و قربانی مقدونیها خواهند شد. این بود که گفت: «راه مقدونیها را باز گذارم به از آن است که راه پارسیها را بربندم.» بدین ترتیب از خراب کردن پل صرفنظر کرد و بهسوی اربیل شتافت و شبانه وارد این محل شد. اسکندر پس از اینکه از فتح قشون خود مطمئن شد دوباره به تعقیب داریوش پرداخت و در کنار رود «لیکوس» به قشون خود استراحت داده نصف شب روانه شد و روز دیگر به اربیل رسیده دانست که داریوش در این محل نمانده و حرکت کرده است. بنابراین پس از طی ۲۰ فرسنگ برگشت. در این احوال «پارمن ین» مشغول غارت اردوی داریوش بود. داریوش شاه پس از ورود به اربیل، سرداران و سپاهیان خود را که در اینجا جمع شده بودند، نزد خویش خواند و گفت: شکی نیست که اسکندر حالا به شهرهای نامی ایران و یا به ایالتهایی که حاصلخیز است خواهد رفت تا غنائم زیاد برگیرد، ولی من باید با قشون کم و سبک بار خود به جاهای دور دست ایران روم و در آنجا سپاهی تهیه کرده و بار دیگر با اسکندر بجنگم. بگذار این ملت حریص (مقدونی و یونانی) که از دیرگاهی تشنهی خزائن من است، در طلا تا گلو فرو رود. از این پیشامد باکی نیست. زیرا همین ملت در آتیه طعمهی من خواهد بود. سپس از اربیل به سرزمین ماد رهسپار گردید. زیرا تصور میکرد که اسکندر به بابل و شوش خواه رفت. به طوری که نوشتهاند اسکندر از اربیل به بابل و از بابل به طرف شوش رهسپار شد. در شوش اسکندر خواست بر تخت شاهان ایران نشیند و چون قامت او کوتاه و پلههای تخت بلند بود، پاهایش به پلهی آخری نرسید و یکی از غلام پیشخدمتان اسکندر دویده میزی آورد تا پاهای او روی آن قرار گیرد. یکی از خواجهسرایان داریوش چون این وضع را دید، زار بگریست و اسکندر جهت آن را پرسید. او جواب داد که: « روی این میز داریوش شاه غذا صرف میکردند. من وقتی دیدم که این میز مقدس بازیچه شده، نتوانستم از گریه خودداری کنم.» اسکندر از این سخن خجل شد و گفت میز را برگیرند.
حرکت اسکندر به طرف پارس اسکندر از شوش به سوی پارس رهسپار گردید. به طوری که مورخان یونانی نوشتهاند پس از چهار روز راهپیمایی به رود «پاسی تیگریس» رسید. سرچشمهی این رود در کوهستان «اوکسیان» (خوزیها) واقع و طرفین این رود به مسافت پنجاه استاد (۹۲۵۰ ذرع) [براساس دانستههای من هر استاد ۱۸۵ متر و هر زرع ۲ متر است. شاید اینکه ۵۰ استاد ۹۲۵۰ زرع است، اشتباه باشد.] پر از جنگل است. این رود چون از بلندیها به پستیها میریزد، آبشارهایی به وجود میآورد و بعد داخل جلگه شده ملایم حرکت میکند. در اینجا عمق آن به قدری است که قابل کشتیرانی است و پس از آن که ۶۰ استاد طی مسافت کرد، به خلیج فارس میریزد. شادروان حسن پیرنیا در این مورد مینویسد: «از توصیفی که کردهاند معلوم است که این رود همان رود کارون است و نیز این اطلاع به دست میآید که پارسیهای قدیم این رود را «پس تیگر» (یعنی پس دجله) مینامیدند. زیرا چنانکه از کتیبهی بیستون داریوش معلوم است دجله را پارسیهای قدیم تیگر میگفتند (کتیبههای بیستون چاپ موزهیبریتانیایی ستون۱، بند ۱۸) دلاوریهای آریوبرزن در دربند پارس اسکندر مقدونی پس از مطیع کردن اوکسیان (خوزها)، قشون خود را به دو بخش تقسیم کرد. ۱- «پارمن ین» را از راه جلگه (یعنی از راه رامهرمز و بهبهان کنونی) به طرف پارس فرستاد و ۲- خود با سپاهیان سبک اسلحه راه کوهستانی را که به درون پارس امتداد مییابد، در پیش گرفت. زیرا میخواست قوایی را که پارسیها در این راه تدارک کرده بودند در پشت مقدونیها سالم نماند. وی غارتکنان پیش رفت تا روز سوم وارد پارس شد و روز پنجم به دربند پارس رسید. برخی از مورخان یونانی این جایگاه را «دروازه پارس» و برخی «دروازهی شوش» نوشتهآند و نویسندگان اروپایی بیشتر «دروازهی پارس» گویند. به هر روی چنانچه اسم آن مینماید، این محل معبری است تنگ که پارس را به شوش هدایت میکند. بدین ترتیب با توجه به جغرافیای تاریخی این منطقه باید کهگیلویه کنونی باشد. این معبر سخت در حال حاضر «تنگ تک آب» نامیده میشود. در این هنگام خطیر «آریوبرزن» قهرمان ملی ایران در واپسین دوره افتخارآمیز فرمانروایی هخامنشیان با ۲۵.۰۰۰ سپاه این تنگه یا دربند مهم را اشغال کرده و منتظر بود که اسکندر مقدونی با قشونش وارد آن معبر شود تا او و سپاهیانش با رشادت خاص به مقابله و جنگ با وی بپردازند. آریان نوشته است که سردار مزبور در این تنگه دیواره ساخته بود. از اینجا باید استنباط کرد که این دربند هم مانند سایر دربندها دیواری محکم و دروازهای داشته است [رفیع: همانند دربند خزر یا سر درهخوار در سرحد پارت و ماد (کومش و ری) در سرحد غربی استان سمانا کنونی. در این باره به تاریخ قومس و شناسنامه آثار تاریخی کومش، تألیف عبدالرفیع حقیقت (رفیع) از انتشارات کومش مراجعه شود]. بدین ترتیب هنگامی که مقدونیها پیش آمدند به جایی رسیدند که موافق مقصود آریوبرزن سردار وطن پرست مزبور بود. پارسیها سنگهای بزرگ را از بالای کوه به زیر غلطانیدند. این سنگها با قوتی هرچه تمامتر به پایین پرتاب شده و بر سر مقدونیها میافتاد یا در راه به برآمدگی یا سنگی بخورده خرد میشد و با قوتی حیرتآور در میان مقدونیها پراکنده میگردید و گروهانی را پس از دیگری به خالک میافکند. علاوه بر آن مدافعان معبر از هر طرف باران تیر و سنگ فلاخن بر مقدونیها میباریدند. خشم مقدونیها در این احوال حدی نبود. چه میدیدند که در دام افتادهاند و تلفات زیاد میدهند. بیاینکه بتوانند از دشمنان خود انتقام بکشند. بنابراین میکوشیدند که زودتر خودشان را به پارسیها رسانیده جنگ تن به تن کنند. با این مقصود به سنگها چسبیده و یکدیگر را کمک کرده تلاش میکردند که بالا روند. ولی هر دفعه سنگ بر اثر فشار از جا کنده میشد و برگشته روی کسانی که بدان چسبیده بودند میافتاد و آنها را پرت و خرد میکرد. در این حال موقع مقدونیها چنان بود که نه میتوانستند توقف کنند و نه پیش روند. سنگری هم نمیتوانستند از سپرهای خود بسازند. زیرا چنین سنگری در مقابل سنگهای عظیم که از بالا با آن قوت حیرتآور به زیر میافتاد. ممکن نبود دوام بیاورد. اسکندر از مشاهدهی این احوال غرق اندوه و خجلت گردید. انفعال از این جا بود که متهورانه قشون خود را وارد این معبر تنگ کرده و پنداشته بود که چون از دربندهای کیلیکیه و سوریه به واسطهی بیمبالاتی دربار ایران گذشته، بیاینکه یک نفر هم قربانی بدهد، از این دربند هم به آسانی خواهد گذشت و اکنون میدهید که باید عقب بنشیند و حال آنکه نمیخواست چنین کند. سرانجام اسکندر چون دید که چارهای جز عقبنشینی ندارد حکم آن را صادر کرد و سپاهیان مقدونی دم سپرهایشان را تنگ به هم چسبانیده و روی سرگرفته به قدر سی استاد ( یک فرسنگ) عقب نشستند. [براساس دانستههای من هر استاد ۱۸۵ متر و هر فرسنگ نزدیک به ۶۰۰۰ متر است. شاید اینکه ۳۰ استاد ۱ فرسنگ است، اشتباه باشد.] پس از اینکه اسکندر به جلگه برگشت، به شور پرداخت که چه باید بکند. سپس «آریستاندر» مهمترین پیشگوی خود را خواست و از وی پرسید که عاقبت کار چه خواهد بود؟ آریستاندر چون نتمیتوانست جوابی بدهد، گفت: در غیر موقع نمیتوان قربانی کرد. پس از آن اسکندر مطلعین محل را خواسته و در باب راهها تحقیقاتی کرد. آنها گفتند راه بیخطر و مطمئنی هست که از ماد به پارس میرود. اسکندر دید که اگر این راه را اختیار کند، کشتگان مقدونی بیدفن خواهند ماند. حال آنکه مقدسترین وظیفه در موقع جنگ اینست که کشتگان را به خاک بسپارند. بنابراین اسکندر اشخاصی راکه در گذشته اسیر شده بودند را خواست و خواستار تحقیقات دوبارهای در این زمینه گشت. یکی از آنها که به زبان پارسی و یونانی حرف میزد گفت: این خیال که قشون را از کوهستان به پارس ببرند بیهوده است. زیرا از این سمت جز کوره راهی که از جنگلها میگذرده راهی نخواهید یافت و حال آنکه این کوره راه برای عبور یک نفر هم بیاشکال نیست و راههای دیگر به واسطهی درختان برومند که سر به یکدیگر داده و شاخ و برگهای آن به هم پیچیده است، بهکلی مسدود است. پس از آن اسکندر از او پرسید: آیا آنچه میگویی شنیدهای یا خود دیدهای؟ او پاسخ داد: من چوپانم و تمام این صفحه را دیده و دو دفعه اسیر گشتهام. دفعهای در لیکیه بهدست پارسیها و دفعهی دیگر بهدست سپاهیان تو. اسکندر چون اسم لیکیه را شنید، چنانکه نوشتهاند، در حال به خاطرش آمد که پیشگویی به او گفته، یکنفر از اهل لیکیه او را وارد پارسی خواهد کرد. بنابراین امیدوار شد و به اسیر لیکانی وعدههای زیاد داده و گفت راهی پیدا کن که ما را به مقصود برساند. اسیر نامبرده در ابتدا امتناع ورزید و اشکالات راه را بیان کرد و گفت که از این راه اشخاص مسلح نمیتوانند بگذرند. ولی بعد راضی شد که از کوره راهی قشون اسکندر را به جایی برساند که پشت ایرانیان را بگیرند. پس از آن اسکندر «کراتر» را با پیادهنظامی که در تحت فرماندهی او بود و سپاهی که «مِل آگر» فرمان میداد و هزار نفر سوار تیرانداز به حفاظت اردو گماشته چنین دستور داد: وسعت اردو را به همین حال که هست حفظ و عده آتشها را شب زیاد کنید تا خارجیها تصور کنند، که من در اردو هستم. اگر آریوبرزن خبر یافت که من از بیراهه به طرف مقصد میروم و برای جلوگیری، قسمتی از قشون خود را مأمور کرد راه را بر من سد کنند، تو باید او را بترسانی تا خطر بزرگتری را حس کند و به تو بپردازد. هرگاه از حرکت من آگاه نشد و من او را فریب دادم، همینکه صدای اضطراب خارجیها را شنیدی، بیدرنگ به طرف معبری که ما تخلیه کردهایم برو. راه باز خواهد بود، زیرا آریوبرزن به من خواهد پرداخت. در پاس سوم شب در میان سکوت و خاموشی کامل، اسکندر بیاینکه شیپور حرکت را دمیده باشد، بهطرف کوره راه باریک که شخص لیکیانی نشان داده بود، رفت. تمام سپاه او سبک اسلحه بود و آذوقهی سه روز راه را با خود داشت. علاوه بر اشکالات راه باد برفی زیاد کوهستانهای همجوار در اینجا جمع کرده بود و مقدونیها در برف فرو میرفتند. چنانکه کسی در چاه افتد. مقدونیها دچار وحشتی شدید شدند، زیرا میدیدند که شب است و در جاهایی هستند که آن را هیچ نمیشناسند و راهنمایی دارند که صداقتش معلوم نیست و اگر او مستحفظین خود را در غفلت انداخته، فرار کند؛ تمام قشون مقدونی مانند حیوانات وحشی در زمانیکه به دامی افتند، نه راه پیش خواهند داشت و نه راه پس. بنابراین در این موقع حیات اسکندر و تمام قشون او به مویی یعنی به دست قولی رهنما آویخته بود. سرانجام پس از مجاهدات بسیار، مقدونیها به نوک کوه رسیدند. از اینجا از سوی راست راهی بود که به اردوی آریوبرزن هدایت میکرد. در این محل اسکندر «فیلوتاس» و «سنوس» را با «آمینتاس» و «پولیپرخن» و عدهای از پیادهنظام سبک اسلحه گذاشت و بعد به سواران امر کرد که از بین اسیران بلدهایی برداشته در جستجوی چراگاههای خوب قدم به قدم پیش روند. خود اسکندر با اسلحهدارها و دستهای که «آژما» نام داشت، راهی را در پیش گرفت که خیلی سخت و دورتر از دیدهبانان و قراولان دشمن بود. تا روز دیگر حوالی ظهر سپاه اسکندر فقط نصف راه را پیمود. ولی بقیهی راه آنقدر دشوار و سخت نبود. چون سپاهیان خسته و فرسوده بودند، اسکندر فرمان داد توقف کرده غذایی صرف و رفع خستگی کنند. بعد در پاس دوم شب قشون به راه افتاد بیاشکال راه خود را پیمود. ولی در جایی که سراشیبی کوه خردخرد کم میشد، مقدونیها به دره عمیقی رسیدند که از سیلها آبی زیاد در آنجا جمع شده بود. علاوه بر این اشکال شاخ و برگهای درختان چنان در هم دویده بود که عبور از آنجا محال بهنظر میرسید. در این هنگام یأس شدید بر مقدونیها مستولی گشت. چنانکه نزدیک بود گریه کنند. تاریکی بیحد اطراف آنها را فرو گرفته و درختان چنان سدی از بالا ساخته بودند که روشنایی ستارگان هم به این محل نمیرسید. در همین احوال بادهای شدید سر درختان را به هم میزد و صداهای موحش در اطراف مقدونیها طنین میانداخت. سرانجام روز در رسید و از وحشت مقدونیها کاست. چنانکه توانستند قسمتی را از دره دور زده و بگذرند. بعد مقدونیها بالا رفته و به قله کوه رسیدند و در آنجا به قراولانی از سپاه پارسی برخوردند. پارسیها بیدرنگ اسلحه برگرفته حمله کردند. بعد بعضی از آنها مقاومت و برخی فرار کردند و بر اثر چکاچک اسلحه ضجه و ناله افتادگان و مجروحین و فرار قسمتی که میخواست به اردوی اصلی ملحق شود، صدای همهمه و غوغا برخاست و «کراتر» چون این صداها را شنید بهطرف معبر تنگ شتافت. بدین ترتیب به سبب راهنمایی یک اسیر لیکیانی پارسیها دیدند که از هر طرف اسلحهی مقدونیها میدرخشد و هر آن در اطراف آنها بر مخاطرات میافزاید. معلوم بود که محصور شدهآند. نه راه پیش دارند و نه راه پس. با وجود این پارسیها تسلیم نشدند و جدالی کردند که خاطرهی آن در تاریخ جاوید ماند. نبرد دلیران بسیار سخت بود و پافشاری پارسیان به حدی بود که مردان غیرمسلح به مقدونیها حمله کرده آنها را میگرفتند و با سنگینی خود به زیر میکشیدند و بعد با تیرهای خود مقدونیها آنها را میکشتند. [اگر قرار باشد مردان غیرمسلحی وجود داشته باشد، مردانی هستند که از سوی اسکندر بدون سلاح از کوه بالا آمده بودند.] در این احوال آریوبرزن با چهل نفر سوار و پنج هزار پیاده، خود را بیپروا به سپاه مقدونی زد و عدهی زیادی از دشمن را بکشت و تلفات زیادی هم داد. متأسفانه موفق نشد که از میان سپاه مقدونی بگذرد. یعنی از محاصره بیرون جست. [!] او چنین کرد تا به کمک پایتخت بشتابد و آن را پیش از رسیدن مقدونیها اشغال کند. ولی قشونی که اسکندر با «آمینتاس» و «فیلوتاس» و «سنوس» از راه جلگه بهطرف پارس فرستاده بود، از اجرای هدف او مانع گردید این قسمت مأمور بود، بر رودی که از داخلشدن به پارس مانع است پلی بسازد. در این هنگام آریوبرزن رشید در موقعیتی بسیار پر مخاطره قرار گرفته بود از طرفی نمیتوانست به شهر وارد شود از طرف دیگر قشون مقدونی او را سخت تعقیب میکرد. با وجود این وضع یأسآور، این قهرمان ملی ایران راضی نشد تسلیم شود و به طرز حیرتانگیزی خود را به صفوف سپاه مقدونیان زد و از جان گذشته چندان [چنان] جنگید تا سرانجام خود و یارانش شرافتمندانه به خاک افتادند و جان مقدس خود را در راه دفاع از ایران و ایرانی ایثار کردند. این بود شرحی که مورخان عهد قدیم نوشتهاند (آریان، کتاب ۳، فصل ۶، بند ۴)، (دیودور، کتاب ۱۷، بند ۶۸)، (کنت کورث، کتاب ۳، بند ۴-۳) و (پولیین، کتاب ۴). برخی اختلافی جزئی بین نوشتههای آنها هست که تغییری در اصل واقعه نمیدهد. بطور مثال عدهی سپاه آریوبزن را برخی ۲۵هزار و برخی ۴۰هزار نفر نوشتهاند و دیگر اینکه آریوبرزن هیچ منتظر نبوده که اسکندر از پشت سر او درآید و از این جهت ناگهان از پس و پیش مورد حمله واقع شده و بهخصوص که آریان گوید، اسکندر قراولان اول و دوم را کشت و دشمن وقتی خبر یافت از اینکه محصور گشته که سنگرهایش را بطلمیوس گرفته بود. عده تلفات مقدونیها را مورخین معین نکردهاند، ولی مکرر نوشتهاند که عدهی کشتگان و مجروحان زیاد بود. دیودور نیز نوشته در دفعه اول که اسکندر میخواست از دربند پارس بگذرد، عدهای زیاد از مقدونیها کشته یا مجروح شدند. لازم به تذکر است که جدال درند پارس شباهت زیاد به جدال ترموپیل دارد. وسیلهای که خشایارشا و اسکندر بدان متوسل شدند، نیز همان بود. رشادتی هم که در «ترموپیل» «لئونیداس اسپارتی» بروز داد و در اینجا آریوبرزن پارسی نیز مشابه یکدیگر است. ولی در یک چیز تفاوت آشکار دیده میشود. در یونان اسامی دلیران ثبت شد و در تاریخ ماند، روی قبر آنان کتیبهها نویساندند و نام آنان را تجلیل کردند. ولی در ایران اگر مورخان یونانی ذکری از این واقعه نکرده بودند، اصلا خبری هم از این فداکاری و وظیفهشناسی افتخارانگیز ملی به ما نمیرسید. جهت آن انقراض دولت هخامنشی و نابود شدن اسناد مربوط به این دوره است. چنانکه در ستون چهارم بند ۱۸ کتیبهی بیستون دیده میشود و نیز از ذکری که هرودت در چند مورد کرده است (برگ ۷۴۷ و ۸۱۵)، شاهان هخامنشی اشخاص فداکار را تشویق میکردند و کارهای آنها را نه تنها شاه معاصر بلکه شاهان دیگر هم در نظر داشتند و این خود دلالت میکند بر اینکه اسامی آناه در جایی ثبت میشده است (کتیبهی بیستون، ستون چهارم، بند ۱۸ – هرودت، کتاب ۸، بند ۹۰ – کتاب استر، باب ۶). برای آریبرزن (آریوبرزن) مدافع دلاور دربند پارس و «به تیس» کوتوال غزه دو سرداری بودند که بهطور کامل در راه میهن عزیز خود ادای وظیفه جاننثاری کردند و در حقیقت نام آنان را باید در ردیف شهیدان وطن ثبت و ضبط کرد و یاد و خاطره آنان را برای همیشه تقدیس نمود.
این نوشتارها از کتاب عبدالرفیع حقیقت، حکومت جهانی ایرانیان از کوروش تا آریوبرزن، انتشارات کومش، چاپ نخست، سال ۱۳۸۴، برگ ۳۱۳ تا ۳۲۸ گرفته شده است.